روایتی خواندنی از شهید حاج حسین بصیر
پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۲۸
حاجی دستهایش را باز کرد و مرا در آغوش خود گرفت و گفت: «پسرم! برای چه احساس تنهایی میکنید. شما که تنها نیستید. خودتان، خدا و دو ملک آسمانی. تازه از همه مهمتر، در جایجای این منطقه فرشتگان روی زمین زندگی میکنند، امام زمان(عج) حضور دارند. رزمندهی اسلام هیچ وقت نباید احساس تنهایی کند.»
راوی : برادر ابراهیم اسفنجاری
احساس تنهایی تمام وجودم را گرفته بود. همین تنهایی و احساس غربت سبب شد تا در این مدت حضورم در منطقه، آرام و قرار نداشته باشم. داشت برایم خسته کننده میشد. خودم را به ستاد تیپ رساندم. میخواستم با فرمانده تیپ صحبت کنم. چند روزی منتظرش بودم. رفته بود زیارت خانهی خدا و برگشته بود. همین دیروز. بچهها گفته بودند، فقط چند ساعتی رفت به خانوادهاش سر زد و آمد منطقه. من هم تا شنیدم آمدم تا مشکلم را با او در میان بگذارم. مشکل که نه. همان احساس، تنهایی و دوری از دوستانم که درگردان یارسول(ص) بودند.
نیم ساعتی زیر آفتاب سوزان بعدازظهر، کنار سنگر ستاد به کیسههای شنی تکیه داده بودم که ناگهان صدای فرمانده تیپ را شنیدم. از جایم کنده شدم. «حاج بصیر» * داشت از سنگر بیرون میآمد. فرماندهان گردانها هم با او بودند. صبرکردم تا آنها بروند و حاجی تنها شود. لختی دیگر انتظار کشیدم، همه رفتند. حاجی تنها شده بود. رفتم به سمتش.
سلام کردم. حاجی به رویم لبخند زد و من بیهیچ مقدمهای اصل ماجرا را گفتم: «حاجآقا! من مدت زیادی است منتظر شما بودم. راستش من در گردان مسلم هستم. حال آنکه اکثر دوستانم و همشهریانم در گردان یارسولاند.»
و بعد نامهی درخواستم را که تا آن لحظه در دستم بود به حاجی دادم و ادامه دادم: «خواستم اگر برای شما مقدور است، دستور بفرمایید تا به گردان یا رسول بروم.»
اینگونه تصور میکردم که حاجی به خاطر شناختی که از من دارد، همین الان خودکارش را در میآورد و در حاشیهی نامه به فرمانده گردان دستور میدهد تا انتقال من هرچه زودتر انجام بگیرد امّا برخلاف انتظار من، حاجی دستهایش را باز کرد و مرا در آغوش خود جای داد و گفت: «پسرم! برای چه احساس تنهایی میکنید. شما که تنها نیستید. چهار نفرید: خودتان، خدا و دو ملک آسمانی. تازه از همه مهمتر، در جایجای این منطقه فرشتگان روی زمین زندگی میکنند، امام زمان(عج) هم حضور دارند. یک رزمندهی اسلام هیچ وقت نباید احساس تنهایی کند.»
میخواستم چیزی بگویم که حاجی خودش را از آغوشم جدا کرد و کاغذ را به من برگرداند و گفت: «این را هم از من به یادگار به خاطرت بسپار. خدا همیشه با بندهاش است. خودش فرموده: اگر میخواهید با خدا صحبت کنید، نماز بخوانید. بله! نماز بخوانید و اگر میخواهید خدا با شما صحبت کند، قرآن تلاوت کنید.»
با این حرفهای آسمانی حاجی قوت قلب گرفته بودم، رفتم تا دستهای حاجی را ببوسم که حاجی نگذاشت و دستهایش را کشید و سر مرا نوازش کرد و دوباره لب گشود: «پسرم! ما را هم فراموش نکنید. من از همه شما بچههای خوب و پاک که نزد خدا جایگاه خاصی دارید، التماس دعا دارم.»
صفای حاجی مرا جذب کرده بود. نمیتوانستم از حاجی دل بکنم. دیگر برایم سخت بود. ولی چارهای نداشتم، باید برمیگشتم گردان مسلم امّا اینبار احساس تنهایی نمیکردم. قوت قلب گرفته بودم. خداحافظی کردم و راه گردان را در پیش گرفتم.
* سردار شهید حاج حسین بصیر؛ قائم مقام لشکر 25 کربلا که در آن زمان (سال 1363) فرمانده تیپ یکم این لشکر بود.
احساس تنهایی تمام وجودم را گرفته بود. همین تنهایی و احساس غربت سبب شد تا در این مدت حضورم در منطقه، آرام و قرار نداشته باشم. داشت برایم خسته کننده میشد. خودم را به ستاد تیپ رساندم. میخواستم با فرمانده تیپ صحبت کنم. چند روزی منتظرش بودم. رفته بود زیارت خانهی خدا و برگشته بود. همین دیروز. بچهها گفته بودند، فقط چند ساعتی رفت به خانوادهاش سر زد و آمد منطقه. من هم تا شنیدم آمدم تا مشکلم را با او در میان بگذارم. مشکل که نه. همان احساس، تنهایی و دوری از دوستانم که درگردان یارسول(ص) بودند.
نیم ساعتی زیر آفتاب سوزان بعدازظهر، کنار سنگر ستاد به کیسههای شنی تکیه داده بودم که ناگهان صدای فرمانده تیپ را شنیدم. از جایم کنده شدم. «حاج بصیر» * داشت از سنگر بیرون میآمد. فرماندهان گردانها هم با او بودند. صبرکردم تا آنها بروند و حاجی تنها شود. لختی دیگر انتظار کشیدم، همه رفتند. حاجی تنها شده بود. رفتم به سمتش.
سلام کردم. حاجی به رویم لبخند زد و من بیهیچ مقدمهای اصل ماجرا را گفتم: «حاجآقا! من مدت زیادی است منتظر شما بودم. راستش من در گردان مسلم هستم. حال آنکه اکثر دوستانم و همشهریانم در گردان یارسولاند.»
و بعد نامهی درخواستم را که تا آن لحظه در دستم بود به حاجی دادم و ادامه دادم: «خواستم اگر برای شما مقدور است، دستور بفرمایید تا به گردان یا رسول بروم.»
اینگونه تصور میکردم که حاجی به خاطر شناختی که از من دارد، همین الان خودکارش را در میآورد و در حاشیهی نامه به فرمانده گردان دستور میدهد تا انتقال من هرچه زودتر انجام بگیرد امّا برخلاف انتظار من، حاجی دستهایش را باز کرد و مرا در آغوش خود جای داد و گفت: «پسرم! برای چه احساس تنهایی میکنید. شما که تنها نیستید. چهار نفرید: خودتان، خدا و دو ملک آسمانی. تازه از همه مهمتر، در جایجای این منطقه فرشتگان روی زمین زندگی میکنند، امام زمان(عج) هم حضور دارند. یک رزمندهی اسلام هیچ وقت نباید احساس تنهایی کند.»
میخواستم چیزی بگویم که حاجی خودش را از آغوشم جدا کرد و کاغذ را به من برگرداند و گفت: «این را هم از من به یادگار به خاطرت بسپار. خدا همیشه با بندهاش است. خودش فرموده: اگر میخواهید با خدا صحبت کنید، نماز بخوانید. بله! نماز بخوانید و اگر میخواهید خدا با شما صحبت کند، قرآن تلاوت کنید.»
با این حرفهای آسمانی حاجی قوت قلب گرفته بودم، رفتم تا دستهای حاجی را ببوسم که حاجی نگذاشت و دستهایش را کشید و سر مرا نوازش کرد و دوباره لب گشود: «پسرم! ما را هم فراموش نکنید. من از همه شما بچههای خوب و پاک که نزد خدا جایگاه خاصی دارید، التماس دعا دارم.»
صفای حاجی مرا جذب کرده بود. نمیتوانستم از حاجی دل بکنم. دیگر برایم سخت بود. ولی چارهای نداشتم، باید برمیگشتم گردان مسلم امّا اینبار احساس تنهایی نمیکردم. قوت قلب گرفته بودم. خداحافظی کردم و راه گردان را در پیش گرفتم.
* سردار شهید حاج حسین بصیر؛ قائم مقام لشکر 25 کربلا که در آن زمان (سال 1363) فرمانده تیپ یکم این لشکر بود.
نظر شما