خاطراتی از شهید حسین خرازی(6)
برا سلامتى غواصامون صلوات
«اين چه وضعشه. مرديم آخه از سرما. نيگا كن. دستهام باد كرده. آخه من چه طورى برم تو آب؟ اين طورى؟ يه دستكش نمىدن به ما.»
على گفت «خودشو ناراحت نكن. درست مىشه.»
همان وقت حاج حسين با فرماندههاى گردان آمده بودند بازديد. گفتم «حالا مىرم به خود حاجى مىگم.»
على آمد دنبالم. مىخواست نگذارد، محلش نگذاشتم. رفتم طرف حاج حسين. چشم حاجى افتاد به من، بلند گفت «برا سلامتى غواصامون صلوات.»
فرماندهها صلوات فرستادند. لال شده بودم انگار. سرما و همه چى يادم رفت. برگشتم سر جايم ايستادم; على مىخنديد.
**************
عروج
از سنگر دوید بیرون. بچه ها
دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. پیرمرد تخریبچی که تا آن لحظه
دنبال فرمانده لشکر میگشت، بلند شد و راه افتاد. حاج حسین خرازی داشت با
راننده ماشین حرف میزد. پیرمرد دست گذاشت روی شانهاش. حاجی برگشت. همدیگر
را بغل کردند. پیرمرد میخواست پیشانیاش را ببوسد. حاجی میخندید و
نمیگذاشت. خمپاره افتاد. یک لحظه همه خوابیدند روی زمین. گرد و غبار که
نشست همه برخاستند و دنبال همدیگر گشتند. اما او برنخاست. با شکافی در
سینه، قلبی که پاره شده بود و لبخندی پر از درد روی خاک تشنهای که حریصانه
خون گرم و جوانش را میمکید، آرام گرفت.
**************
بالهای بهشتی
خوف، فرزند شک است و شک، زاییده شرک و این خوف و شک و
شرک، راهزنان طریق حقاند. اگر با مرگ انس نگیری، خوف راه تو را خواهد زد و
امام را در صحرای بلا رها خواهی کرد. شهید حسین خرازی را آنچنان انسی به
مرگ بود که گویی هر لحظه آماده است تا آن را گرم در آغوش گیرد. بارها و
بارها زمان و شهادت و محل دفنش را به دوستانش اعلام کرده بود. آنچه علمدار
لشکر امام حسین علیهالسلام را دلگرم میکرد، یاد شهد شیرین شهادت بود. او
خوب میدانست که مقصد را در این عالم دلتنگیها نمیتوان یافت. حسین پیش از
آنکه حسینی شود، عباسی شد و از آنجا که میدانست تا دستان ظاهر بریده
نشود، بالهای بهشتی نخواهد رویید، دست راست خویش را پیشکش یار کرد.
**************
ازدواج
یکی از دوستان شهید حسین خرازی ماجرای ازدواج او را
چنین بیان میکند: «او تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت
نبوی از مادر من مدد جست. حسین به مزاح به مادرم گفته بود: من فقط پنجاه
هزار تومان پول دارم و میخواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم
بگیرم. بالاخره با تلاش مادرم، او که ایام زندگیاش را دائما در جبهه سپری
کرده بود، بانویی پارسا را به همسری برگزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر
کبیر انقلاب رحمهالله برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود.
دوستانش به میمنت آن شب فرخنده، یک قبضه تیربار گرنیوف به وی هدیه دادند و
روی آن نوشتند جنگ را فراموش نکنی. فردا صبح حسین تیربار را به پادگان
بازگرداند و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگیاش شده بود به جبهه
بازگشت».
**************
حسین ساده بود.
حاج حسین خرازی ساده بود و هیچگاه از مقامش برای
پیشبرد کارهای شخصی استفاده نکرد. فرماندهی لشکر برای او به معنای مسئولیت
بزرگتر و کار بیشتر بود، به معنای صبر و اندوهی بیاندازه. وقتی ازدواج
کرد، حقوقش مثل دستمزد همه بسیجیها فقط کفاف یک زندگی ساده را میداد.
2200 تومان در ماه. به تنها چیزی که فکر نمیکرد پاداشهای دنیوی بود.
هیچگاه شرایطی بهتر از نیروهایش نداشت.
**************
توحید
یکتاپرستی در تمامی حرکات و سکنات شهید حسین خرازی
مشهود بود. معرکه، معرکه مرگ بود و دیگر نمیشد در دل شرک ورزید و
ریاکارانه دم از توحید زد. این همان معرکهای بود که به فرموده علی
علیهالسلام ، جوهره مردان در آن نمودار میشد. وقتی بسیجیهای کم سن و سال
زیر سنگینی آتش زمینگیر میشدند، او را میدیدند که به تنهایی از انتهای
نزدیکترین خاکریز دشمن به سویشان میآمد؛ آرام، راست قامت و بیهیچ حرکت
اضافه در بدن، بیتوجه به مرگی که میبارد.
**************
بلندی از آن یافت کو پست شد
شهید خرازی قابل شناسایی نیست؛ آنقدر متواضع است که
در میان همرزمانش گم میشود. اگر کسی او را نمیشناخت، هرگز باور نمیکرد
که با فرمانده لشکر امام حسین علیهالسلام روبهروست. ما اهل دنیا از
فرماندهان لشکر همان تصوری را داریم که در فیلمهای سینمایی دیدهایم. اما
فرماندهان سپاه اسلام امروز همه آن معیارها را درهم ریختهاند و افسوس که
چشم ظاهربین راهی به سوی باطن اشیا ندارد. آشپزها، رانندهها، دژبانها و
نیروهای خدماتی لشکر او را در جمع خود مییافتند. زانو به زانویشان در
همهجا حضور داشت. به راستی میتوان او را مصداق این فرمایش رسول گرامی
اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم دانست که فرمود: «هر کس برای خدا فروتنی
کند، خداوند بلند مرتبهاش میگرداند». عزت و رفعتی که او یافت، مرهون همین
فروتنی خداییاش بود.
**************
بانگ الرحّیل
شهید حسین خرازی، جوان بیست سالهای که به سبب
آشناییاش با تجهیزات نظامی، مسئول اسلحهخانه کمیته دفاع شهری اصفهان شده
بود، با شنیدن خبرهایی نگران کننده از گوشه و کنار کشور، با صد نفر از
اعضای کمیته که حالا سپاه پاسداران خوانده میشد به مناطق مورد نیاز اعزام
شدند و حسین مسئول گروه بود. در همین احوال همه چشمها به سوی جنوب متوجه
شد؛ جایی که رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصره یکی از شهرهایش را
میداد. از نیمه دوم بهمن سال 1359، هدایت عملیات در منطقه عمومی خوزستان
به او واگذار شد. کمکم نیروهای او نیز با حضور داوطلبان، به لشکر امام
حسین علیهالسلام تبدیل و او ماندگار جبهه شد. وقتی دشمن وجب به وجب از
ویرانههای بستان عقب مینشست، حسین آنجا بود.
**************
تا انقلاب
حاج حسین خرازی، در سال 1355 در رشته علوم طبیعی
دیپلم گرفت و با آنکه در آزمون ورودی دانشگاه شیراز قبول شد، به علت فقر به
سفارش پدر به سربازی رفت. او نمیتوانست زورگوییها را فقط به خاطر اینکه
دستور است تحمل کند، به همین دلیل با آنکه بهترین تکتیرانداز شناخته شده
بود، برای تنبیه او را به عمان فرستادند تا عضو گروه کماندوهایی باشد که
قرار بود شورشیان ظُفار را سرکوب کنند تا نام شاه به عنوان قدرت نظامی
منطقه آوازه بلندتری بگیرد. به تدریج شور انقلاب بالا گرفت. حاج حسین در
سال 1357 با فرمان حضرت امام از سربازی گریخت و در آرزوی ساختن بهشت کوچک
ایرانزمین، به خیل عظیم امت انقلابی پیوست.
**************
سرفصل عشق
لشکر مقدس امام حسین علیهالسلام به خطشکنی شهرت
دارد و این نشان شجاعت و ایمان است که بر تارک شهر اصفهان میدرخشد. شجاعتی
که ریشه در یقین داشته باشد، شجاعت حقیقی است و در سختترین شرایط نیز از
دست نمیرود. در قلب شهر، خانهای است که میتپد و خون تازه میسازد. اگر
راهی پیدا کنی که خود را به جذبههای حقیقی عشق برسانی، میبینی که پاهای
مشتاقت راه خانه حاج حسین خرازی را میشناسد و تو را از میان کوچه پس
کوچهها، به کانون جاذبه میرساند. چند قناری در قفسی درون یکی از اتاقهای
خانه این سو و آن سو میپرند. قناریها سخن از حضور او میگویند و تو در
اتاق حاج حسین، جای خالی او را باز مییابی.
**************
اخلاص و صداقت
اول «اخلاص»و دوم«صداقت»دو عنصري بودند كه «حاج حسين » در دفاع مقدس به نيروهاي تحت امر خود آموخته بود.
«...وقتي ميرويد قرارگاه تداركات بگيريد،مهمات بگيريد،دروغ نگوييد،آمار اشتباه ندهيد. هرچه توي انبار داريد بگوييد. من نميخواهم اين بچههاي مردم غذاي شبهه ناك بخورند.
اگر آمار اشتباه داديد در جنگيدن آنها اثر ميگذارد. وقتي تيربار دشمن معبر را به رگبار ميبندد فقط خداست كه ميتواند بچهها را به سنگرهاي دشمن برساند. اگر مهمات آرپيجي را بيش از سهم خودتان گرفتيد،بسيجي به جاي اين كه آن را به تانك بزند توي هوا شليك ميكند. آتش منطقه را ميبيندو بر سدر دل او حاكم ميشود. شماوظيفه شرعي خود را انجام دهيد. خدا بقيه كارها را درست ميكند.»
**************
آن خواب راحت
نيمهشب مرحله پنجم عمليات رمضان بود. تماس با گردانها يك لحظه قطع نميشد و در نفر بر فرماندهي جاي سوزن انداختن نبود. همه پيامهاوصحبتها به حاج حسين ختم ميشد.
صداي امرالله گرامي،مهدي زيدي و موحددوست مدام از بيسيم شنيده ميشد. گردانهاي خط شكن كار خود را به نحو احسن انجام داده بودند.
بچههاي تخريب از سد معبر،دو معبر را باز كردند. گردانهاي پياده بدون تلفات،ميدان مين وسيع دشمن را پشت سر گذاشتند.
صبح شد. هوانيمه روشن بود كه پشت خاكريزنماز خوانديم،مهر ما خاك زمين كوشك بودو بعد راه افتاديم.
از خط اول عراقيها گذشتيم. روي يك بلندي،اطراف ما انفجار خمپارهها لحظهاي قطع نميشد. حسين دستور داد ايستاديم.
-«دوربين رابيار،بايد از اينجا كار بچهها را ببينيم،بعد ميريم جلو».
از روي خاكريز كه سكوي تانك دشمن بود به سرعت به طرف نفربر دويدم و دوربين به دست برگشتم و رفتم بالاي خاكريز.
عجيب بود. «حاج حسين»به خواب عميقي فرو رفته بود. پس از چهل و هشت ساعت بيخوابي و دويدنهاي بيوقفه،حالا از اينكه رزمندگان لشكر را مسلط بر اهداف تصرف شده ديده بود،آرامش يافته و به خواب عميقي فرو رفته بود. نيم ساعتي گذشت.
با انفجاري كه در نزديكي ما اتفاق افتاد،حاجي بيدار شد و به خط اول رفتيم.
**************
يك خراش كوچك
در طلائيه هر لحظه حملات دشمن شديدترميشد. آتش توپ و خمپارههاي عراقيهاوجب به وجب زمين را سوزانده بود. ما همه جمع شده بوديم داخل يك سنگر تا از آسيبتركشها در امان باشيم. آتش كه سبك شد،آمديم بيرون پنج ،شش نفر از برادران شهيد شده بودند. حاج حسين هم دستش قطع شده و خون تمام بدن او را گرفته بود.
به او گفتيم،حاجي چطور شده؟!
گفت:چيزي نيست،يك خراش كوچك برداشته.
همه بچههاي گردان هاجوواج مانده بودند. باور نميكرديم دست حاج حسين قطع شده باشد.
همه ناراحت بودند،حسين زير آتش سنگين ،توي خط چكار داشت؟!
خودم را كه با او مقايسه كردم احساس كوچكي نمودم.
عراقيها همچنانآبش ميريختند و آمبولانس از ميان دود و آتش به طرف اورژانس حركت كرد.
**************
شهر شهيدان
حاج حسين وارد سنگر شهرك شد.
-سلام خسته نباشي.
در نيمه راه عمليان كربلاي5 بوديم .حاج حسين بازديدي از عقبه لشكر داشت تا از اوضاع آنجا هم مطلع باشد و توان رزمي نيروهاي خود را براي ادامه عمليات بداند.
-سنگر ما شلوغ بود.آمدم اينجا،نيم ساعت بخوابم و بعد بروم منطقه...كنار سنگر دراز كشيد. پتويي زير سر ،مژههاش به هم رسيد.
سنگر ستاد هميشه شلوغ بود،تلفنها يك لحظه امان نميداد،زنگ پشت زنگ.
-خير،اينجا هم نميشود خوابيد،ظاهراوظيفه رفتن است.
حسين آقا بلند شد. پوتينها را به پاكرد. مثل هميشه آرام آرام،بند پوتينها را بست.
**************
نگاهي و خداحافظي...
اين آخرين لحظه حضور سردار بزرگ درمحلي بود كه بسيار آن را دوست ميداشت،شهرك دارخوين،شهر شهيدان حاشيه كارون.
دو روز بعد در شهرك ماتم بود. عكس حسين در ميان شهيدان لشكر...
**************
راننده ی قايق
يك روز قرار بود تعدادي از نيروهاي لشگر امام حسين (ع) با قايق به آن سوي اروند بروند. حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهاي آن سوي آب، تنهايي و به طور ناشناس در ميان يكي از قايقها نشست و منتظر ديگران بود. چند نفر بسيجي جوان كه او را نميشناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برساني كه خيلي كار داريم.» حاج حسين بدون اينكه چيزي بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمي جلوتر بدون اينكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توي اين قايق نشستهايم و عرق ميريزيم، فكر نميكنيد فرمانده لشگر كجاست و چه كار ميكند؟» با آنكه جوابي نشنيد، ادامه داد: «من مطمئنم او با يك زيرپوش، راحت داخل دفترش جلوي كولر نشسته و مشغول نوشيدن يك نوشابه تگري است! فكر ميكنيد غير از اين است؟» قيافه بسيجي بغل دستي او تغيير كرد و با نگاه اعتراضآميزي گفت: «اخوي حرف خودت را بزن». حاج حسين به اين زوديها حاضر به عقبنشيني نبود و ادامه داد. بسيجي هم حرفش را تكرار كرد تا اينكه عصباني شد و گفت: «اخوي به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بيش از اين پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكني اگر يك كلمه ديگر غيبت كني، دست و پايت را ميگيرم و از همين جا وسط آب پرتت ميكنم.» و حاج حسين چيزي نگفت. او ميخواست در ميان بسيجي باشد و از درد دلشان با خبر شود و اينچنين خود را به دست قضاوت سپرد.
منبع:كتاب سيماي سرداران شهيد
**************
آخرين ديدار
در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بوديم. حسين فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تداركاتي و امدادگري ميپرداختم. اول اسفند سال 1365 به بيمارستان شهيد بقايي اهواز آمد و در حالي كه با همان يك دست رانندگي ميكرد در حين گشت داخل شهر، شروع به صحبت كرد: «بابا من از شما خيلي ممنونم چون همه از شما راضي هستند به خصوص رييس بيمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم كردي.» من كه سربازي در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام دادهام وظيفهاي در راه نظام مقدس جمهوري اسلامي بوده، كار من در مقابل اين خدمت و فداكاري كه تو انجام ميدهي، هيچ است و اصلاً قابل مقايسه نيست.» اين آخرين ديدار ما بود و سالهاست كه مشام جان من از عطر خوش صحبتهاي حسين در آن روز معطر است.
منبع:كتاب سيماي سرداران شهيد
**************
دعوت پر فيض
حسين دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را براي شهيد شدن كاملاً آماده كردهام.» او كه روحي متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتي متوجه شد ماشين غذاي رزمندگان خط مقدم در بين راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بيسيم از مسئولين تداركات خواست تا هر چه زودتر، ماشين ديگري بفرستند و نتيجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتي ماشين جلوي سنگر ايستاد و حاج حسين در حالي كه دشمن منطقه را گلوله باران ميكرد براي بررسي وضعيت ماشين از سنگر خارج شد. يكي از تخريبچيها در حال مصاحفه با او ميخواست پيشانياش را ببوسد كه ناگهان قامت چون سرو حسين بر زمين افتاد. اصلاً باورم نميشد حتي متوجه خمپارهاي كه آنجا در كنارمان به زمين خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند كردم. تركشهاي موثر و درشتي به سر و گردن او اصابت كرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسين از زمين به سوي آسمان پركشيد و پيشاني او جايگاه بوسه عرشيان گشت.
منبع:كتاب سيماي سرداران شهيد
**************
عشق عاقل
در عمليات خيبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهاي شيميايي مورد حمله قرار داده بود. حسين در اوج درگيري به محلي رسيد كه دشمن آتش بسيار زيادي روي آن نقطه ميريخت. او به ياري رزمندگان شتافت كه ناگهان خمپارهاي در كنارش به فرياد نشست و او را از جا كند و با ورود جراحتي عميق بر پيكر خستهاش، دست راست او قطع گرديد. در آن غوغاي وانفسا، همهمهاي بر پا شد. «خرازي مجروح شده! اميدي بر زنده ماندنش نيست.» همه چيز مهيا گرديد و پيكر زخم خورده او به بيمارستان يزد انتقال يافت. پس از بهبودي، رازي را براي مادرش بازگو كرد كه هرگز به كس ديگري نگفت: «حالم هر لحظه وخيمتر ميشد تا اينكه يك شب، بين خواب و بيداري، يكي از ملائك مقرب درگاه الهي به سراغم آمد و پرسيد: «حسين! آيا آماده رفتن هستي، يا قصد زنده ماندن داري؟» من گفتم: «فعلاً ميل ماندن دارم تا با آخرين توان، به مبارزه در راه دين خدا ادامه دهم.» به همين جهت او تا لحظه آخر، عنان اختيار بر گرفت و هرگز از وظيفهاش غافل نماند.
منبع:كتاب سيماي سرداران شهيد- كتاب ره يافتگان وصال
**************
جنگ را فراموش نکنی
حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود كه: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و میخواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او كه ایام زندگیاش را دائماً در جبهه سپری كرده بود اینك بانویی پارسا را به همسری برمیگزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر كبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یك قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، كادو كرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نكنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحهخانه تحویل داد و با تكیه بر وجود شیرزنی كه شریك زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.
**************