دفتر خاطرات(4) - روز پیروزی
يکشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۰۰
نوید شاهد: غلامحسين جلو ميدود و مچ دست گروهبان را توي هوا ميقاپد. کاسة چشمان گروهبان از خون پر ميشود...
آهااااييي … سرباز!
نعرة سروگرهبان، غلامحسين را از فکر بيرون ميآورد.
غلامحسين از جا کنده ميشود و به او نگاه ميکند
. يکي از سربازها را زير مشت و لگد گرفته است.
سرباز هوار ميکشد.
هيچ کس جرات جلو رفتن ندارد.
سرگروهبان يکريز فحش ميدهد .
غلامحسين جلو ميدود و مچ دست گروهبان را توي هوا ميقاپد.
کاسة چشمان گروهبان از خون پر ميشود.
زل ميزند تو چشمان نافذ غلامحسين و آنگاه مچ دستش را از لاي انگشتان او بيرون ميکشد
. بعد لب و دهانش را مچاله ميکندو تقي به زمين مياندازد.
سرباز، ناله کنان پا به فرار ميگذارد.
سرگروهبان ، کاغذي را با خشم جلو چشمان غلامحسين پاره پاره ميکند. -
زنده زنده چالت ميکنم…
اون اعلاميه را من بهش دادم.
حساب تو را هم ميرسم…
تو همين روزها…
- چه کار ميکنيد؟…
من امشب فرار ميکنم…
ميآييد يا نه؟
شوخي بردار نيست اين کار، فکر بعدش را کردهاي؟
مجازاتش ، يا حبس است يا اعدام.
تازه ايلام يک شهر کوچکه، زودگير ميافتيم.
اين را جواد ميگويد و به محمود وحميد که به تفنگهايشان خيره شدهاند، نگاه ميکند. غلامحسين ، کلاهش را به کف دستش ميکوبدو با صدايي خفه ميگويد:
فرمان امام خميني است ….
بعد نگاه ميکند به سيم خاردارهاي بالاي ديوار.
خود دانيد…
اجبار نيست.
صداي ايست دژبان جلو در شنيده ميشود.
محمود، دست روي شانة غلامحسين ميگذارد و ميگويد:
سروگرهبان است…
خدا رحم کند…
بهتر است برويم داخل آسايشگاه .
ابرها که مثل گليم کهنه نخ نخ شدهاند، توي هم ميپيچيند. ماه، کدرتر از شبهاي گذشته است. غلامحسين ، نگاهي به ساعتش ميکند و خود را به پشت درختها ميرساند.
باد، صداي شاخ و برگ درختها را در ميآورد. -
کاش رگباري بزند.
کسي از بيرون فرياد ميکشد.
صداي باز و بسته شدن در پادگان شنيده ميشود.
غلامحسين ، دندانهايش را به هم فشار ميدهد و با يک خيز به ميلهبالاهاي ديوارچنگک مياندازد. هم همهاي از پايين خيابان شنيده ميشود.
يک دسته مرد سفيد پوش در حال دويدن هستند.
بايد خودم را به آنها برسانم. دوگلوله توي دل آسمان شليک ميشود . مردهاي سفيدپوش به همديگر ميچسبد . غلامحسين خود را به پشت آنها ميرساند.
کسي دست گذاشته روي زنگ و برنميدارد. غلامحسين ،بهت زده به پدر و برادرش محمد نگاه ميکند.
يکي ميتواند باشد؟! مادر از جا بلند ميشود و چادر به سرميکشد.
من ميروم دم در؛ شما اون تفنگها را قايم کنيد. غلامحسين از جا کنده ميشود و دست مياندازد به دستگيره در اتاق.
خودم ميروم…
حتماً با من کار دارند.
تو نبايد بروي. شايد ماموري کسي باشد. اين را پدر ميگويد و غلامحسين را کنار ميزند. مادر، دست غلامحسين را ميگيرد و آرام ميگويد:
اصلاً در را باز نکنيد. هر کسي باشد، ميرود .
غلامحسين ، سلاحي را که در دست دارد، پشتش ميگيرد و ميگويد:
نه، شايد اتفاقي افتاده باشد…
بعد جلوتر از پدر به طرف در ميرود. با بازشدن در، جواد هيکل استخوانياش را تو مياندازد. چته؟ چرا اين طور ميکني؟!
گاردي ها دارند همافرما را قتل عام ميکنند.
جواد اين را ميگويد و ليوان آبي را که مادر غلامحسين به دستش داده،سرميکشد. غلامحسين، نگاهي به تفنگاش مياندازد و رو به پدر ميگويد:
با اين تفنگهايي که از پادگان عشرت آباد آوردهايم، ميتوانيم به همافرما کمک کنيم. محمود با چشمان گشاده شده به در تکيه ميدهد و ميگويد:
يعني تو به اين راحتي ميخواهي تفنگت را از دست بدهي؟! غلامحسين با لبخند ميگويد:
اين تفنگ مال من نيست…
مال بيت المال است.
نعرة سروگرهبان، غلامحسين را از فکر بيرون ميآورد.
غلامحسين از جا کنده ميشود و به او نگاه ميکند
. يکي از سربازها را زير مشت و لگد گرفته است.
سرباز هوار ميکشد.
هيچ کس جرات جلو رفتن ندارد.
سرگروهبان يکريز فحش ميدهد .
غلامحسين جلو ميدود و مچ دست گروهبان را توي هوا ميقاپد.
کاسة چشمان گروهبان از خون پر ميشود.
زل ميزند تو چشمان نافذ غلامحسين و آنگاه مچ دستش را از لاي انگشتان او بيرون ميکشد
. بعد لب و دهانش را مچاله ميکندو تقي به زمين مياندازد.
سرباز، ناله کنان پا به فرار ميگذارد.
سرگروهبان ، کاغذي را با خشم جلو چشمان غلامحسين پاره پاره ميکند. -
زنده زنده چالت ميکنم…
اون اعلاميه را من بهش دادم.
حساب تو را هم ميرسم…
تو همين روزها…
- چه کار ميکنيد؟…
من امشب فرار ميکنم…
ميآييد يا نه؟
شوخي بردار نيست اين کار، فکر بعدش را کردهاي؟
مجازاتش ، يا حبس است يا اعدام.
تازه ايلام يک شهر کوچکه، زودگير ميافتيم.
اين را جواد ميگويد و به محمود وحميد که به تفنگهايشان خيره شدهاند، نگاه ميکند. غلامحسين ، کلاهش را به کف دستش ميکوبدو با صدايي خفه ميگويد:
فرمان امام خميني است ….
بعد نگاه ميکند به سيم خاردارهاي بالاي ديوار.
خود دانيد…
اجبار نيست.
صداي ايست دژبان جلو در شنيده ميشود.
محمود، دست روي شانة غلامحسين ميگذارد و ميگويد:
سروگرهبان است…
خدا رحم کند…
بهتر است برويم داخل آسايشگاه .
ابرها که مثل گليم کهنه نخ نخ شدهاند، توي هم ميپيچيند. ماه، کدرتر از شبهاي گذشته است. غلامحسين ، نگاهي به ساعتش ميکند و خود را به پشت درختها ميرساند.
باد، صداي شاخ و برگ درختها را در ميآورد. -
کاش رگباري بزند.
کسي از بيرون فرياد ميکشد.
صداي باز و بسته شدن در پادگان شنيده ميشود.
غلامحسين ، دندانهايش را به هم فشار ميدهد و با يک خيز به ميلهبالاهاي ديوارچنگک مياندازد. هم همهاي از پايين خيابان شنيده ميشود.
يک دسته مرد سفيد پوش در حال دويدن هستند.
بايد خودم را به آنها برسانم. دوگلوله توي دل آسمان شليک ميشود . مردهاي سفيدپوش به همديگر ميچسبد . غلامحسين خود را به پشت آنها ميرساند.
کسي دست گذاشته روي زنگ و برنميدارد. غلامحسين ،بهت زده به پدر و برادرش محمد نگاه ميکند.
يکي ميتواند باشد؟! مادر از جا بلند ميشود و چادر به سرميکشد.
من ميروم دم در؛ شما اون تفنگها را قايم کنيد. غلامحسين از جا کنده ميشود و دست مياندازد به دستگيره در اتاق.
خودم ميروم…
حتماً با من کار دارند.
تو نبايد بروي. شايد ماموري کسي باشد. اين را پدر ميگويد و غلامحسين را کنار ميزند. مادر، دست غلامحسين را ميگيرد و آرام ميگويد:
اصلاً در را باز نکنيد. هر کسي باشد، ميرود .
غلامحسين ، سلاحي را که در دست دارد، پشتش ميگيرد و ميگويد:
نه، شايد اتفاقي افتاده باشد…
بعد جلوتر از پدر به طرف در ميرود. با بازشدن در، جواد هيکل استخوانياش را تو مياندازد. چته؟ چرا اين طور ميکني؟!
گاردي ها دارند همافرما را قتل عام ميکنند.
جواد اين را ميگويد و ليوان آبي را که مادر غلامحسين به دستش داده،سرميکشد. غلامحسين، نگاهي به تفنگاش مياندازد و رو به پدر ميگويد:
با اين تفنگهايي که از پادگان عشرت آباد آوردهايم، ميتوانيم به همافرما کمک کنيم. محمود با چشمان گشاده شده به در تکيه ميدهد و ميگويد:
يعني تو به اين راحتي ميخواهي تفنگت را از دست بدهي؟! غلامحسين با لبخند ميگويد:
اين تفنگ مال من نيست…
مال بيت المال است.
نظر شما