خاطرات ویژه شهید علیرضا موحد دانش (6)؛ تنگه کورک
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۲
نوید شاهد: گردان های سپاه تهران دو ماه، دو ماه به نوبت به منطقه اعزام می شدند. پس از اتمام مأموریتشان به تهران برمی گشتند. در این جا حفاظت نقاط حساس شهر را به عهده می گرفتند تادوباره به منطقه اعزام شوند.
گردان های سپاه تهران دو ماه، دو ماه به نوبت به منطقه اعزام می شدند. پس از اتمام مأموریتشان به تهران برمی گشتند. در این جا حفاظت نقاط حساس شهر را به عهده می گرفتند تادوباره به منطقه اعزام شوند.
در سال 59، گردان نهم سپاه تهران تشکیل شد و بعد از دیدن دوره ی آموزشی، مأموریت پیدا کرد به منطقه سرپل ذهاب برود. نیاز به حضور یک نیروی رزمنده و جنگ دیده ای مثل علی با گردان نهم، به شدت احساس می شد. این بود که جهرمی - فرمانده پادگان ولی عصر (عج) - از علی که آن موقع مسؤولیت کل انتظامات پادگان را به عهده داشت. درخواست کرد تا گردان نهم را همراهی کند. علی کوله پشتی و وسایلش را که همیشه در پادگان آماده بود، برداشت و با ما راهی سرپل ذهاب شد.
او بسیار زود آشنا و صمیمی بود. از تهران تا سر پل ذهاب را که در ماشین بودیم، توانست با تک تک بچه ها آشنا و دوست شود به خصوص با محسن وزوایی2 - فرمانده گردان نهم - خیلی صمیمی شده بود.
هوا گرگ و میش بود که به سرپل ذهاب رسیدم. چهار یا پنج ماه بیشتر از شروع جنگ نمی گذشت، اما همه جا کاملاً تخریب شده بود. هیچ کجا موجود زنده ای به چشم نمی خورد. سرپل ذهاب شامل مناطق وسیعی چون وبحاب جوانرود، سومار، سرپل و گیلانغرب می شد. فرماندهی این منطقه را غلامعلی پیچک 3 به عهده داشت. بعدها علی، پیچک و وزوایی بسیار با هم نزدیک و صمیمی شدند.
علی تعریف می کرد: وقتی پیچک رادیدم، به نظرم آشنا آمد. از او پرسیدم من تو رو کجا دیدم، جواب داد: سنندج.
یادم آمد که آن جا همدیگر رادیده بودیم. یکسری از بچه های قدیمی آن جا بودند که همه همدیگر را می شناختیم . همان شب اول، بساط کُشتی را به پا کردیم. به جان هم افتادیم و کتک مفصلی به هم زدیم. دیدم جای بدی نیست، می شود ماند. جاهای دیگر که رفته بودم، می دیدم اتاق فرمانده جداست. گوشه ی اتاقش می نشیند ودر جواب سلام آدم، یک سلام علیکم غلیظی می گوید. یک حالت به خصوصی که نمی شد بیشتر از سه یا چهار ماه آن جا ماند؛ ولی این جا وضع طور دیگری بود. بچه ها خیلی با هم صمیمی شدند. تصمیم به ماندن گرفتم و باخودم گفتم از این جا دیگر جایی نمی روم. همان هم شد. هفت هشت ماه پیش بچه ها ماندم. از برادر به هم
نزدیک تر شدیم. صمیمیت عجیبی بود. به خاطر همین صمیمیت، که خیلی ها اسمش را روابط می گذاشتند، کار خیلی عالی انجام می شد. در صورتی که من ضوابطی تر از آن جا ندیدم. در هر موقعیتی ، وقتی یک فرمانده دستوری می داد، کسی نمی توانست گوش نکند. با این که خیلی با هم رفیق بودند و حتی ممکن بود شب قبلش تو بازی کُشتی کتک مفصلی هم به فرمانده زده باشند، امادستورش لازم الاجرا بود.
طرح عملیاتی در تنگه کورک ریخته شد. این طرح که باید در 15 فروردین 60 انجام می شد. یک سری عملیات به صورت «تک» بود که برای پس گرفتن تنگه کورک و تپه های مشرف بر آن طراحی شده بود و از اولین عملیات هایی بود که قرار شد به طور مشترک بین سپاه و ارتش انجام شود.
مسؤولیت شناسایی منطقه مورد عمل را علی به عهده گرفت. او یک هفته تمام، شب و روز در شرایطی که باران هم می بارید، برای شناسایی رفت. با تکمیل شناسایی ها، جلسه ای با حضور فرمانده های ارتش تشکیل شد. در این جلسه نقشه ی عملیات، راهکارهای مناسب آن و زمان عملیات مشخص شد. مسؤولیت عملیات را نیز به عهده علی گذاشتند.
در آخر جلسه، علی که همیشه شوخی می کرد، آهسته به ما گفت:
از همه ی اینها بگذریم ، اگر شب عملیات دشمن منور بزنه، سر این بنده خدا همه چیز رو لو می ده. منظورش یکی از برادران ارتش بود که موهایش ریخته بود و سرش کاملاً طاس شده بود.مابه سختی توانستیم جلوی خنده مان را بگیریم.
نیرویی که باید وارد عملیات می شد، سیصدنفر بود. دویست نفر از آن ها بچه های سپاه و بقیه هم از نیروهای ارتش بودند.
شب عملیات فرا رسید. علی سرستون بود. وقتی دستور حرکت داد، همگی به دنبالش راه افتادیم. ساعت نه شب بود، بچه ها هر کدام حدود بیست و پنج کیلوبار حمل می کردند. کوله پشتی ها مملو از غذا و ادوات جنگی بود. بااین بار از شب تا صبح فقط راه رفتیم. در این میان دشمن نیز شک کرده بود و مرتب منور می زد. نفس هایمان در سینه حبس شد. سیصد نفر درون دشت بودیم، اگر آن ها به وجود ما پی می بردند قتل عام می شدیم.
در این شرایط سخت علی برگشت و با صدای بلند به من گفت: آقا بدو به اون بنده خدا بگو تا لو نرفتیم سرش رو بدزده.
خنده و شوخی علی روحیه خوبی به بچه ها می داد.
هوا داشت روشن می شد و ما با نگرانی به آسمان نگاه می کردیم و راه می رفتیم. مسافتی را که از روی نقشه دو تا دو و نیم ساعت تخمین زده بودند و نیم ساعت هم برای استراحت گروه ارفاق داده بودند، هشت نه ساعت طول کشیده بود و ما هنوز پای ارتفاع نرسیده بودیم. افتادن توی چاله ای که بین راه بود هم مزید بر علت شده بود.
علی ساعتش را نگاه کرد: نگاهی هم به آسمان انداخت و به این نتیجه رسید که نمی شود راه را ادامه داد. ازطریق بی سیم با پادگان تماس گرفت. وضعیت را اطلاع داد و اعلام کرد که می خواهد نیروها را به پادگان برگرداند. سرگردی که پشت بی سیم آمده بود، قبول نکرد و گفت:
خیر، دستور است باید جلو بروید و عمل کنید.
علی ناراحت شد و گفت: مرد حسابی شما از اون سوراخی نفربر بیرون بیا. هوا را نگاه کن. ساعت رو هم نگاه کن. نمی شه عملیات کرد.
سرگرد باز هم قبول نکرد. علی عصبانی شد. کار به درگیری لفظی کشید در آخر پیچیک را پای بی سیم خواست و به او گفت:
اگه تا نیم ساعت دیگر برنگردیم، بچه ها قتل عام می شن.
پیچیک پذیرفت. علی به ما گفت:
الان هوا روشن می شه. باید خیلی سریع برگردیم.
نیرویی که با آن همه بار نه ساعت تمام راهپیمایی کرده بود، حالا باید بر می گشت. بچه ها خسته بودند. علی به کمکشان آمد. از سر ستون به ته ستون می دوید؟ ژ-3 یا تیربار بچه ها را می گرفت و جلو می دوید. دوباره بر می گشت، دست بچه ها را می گرفت و با خود می کشید . او بسیار تند و تیز، سرحال و چابک بود. بدون اغراق، دست کم سی چهل بار از سر ستون به ته ستون و بر عکس دوید تا توانست بچه ها را از مهلکه بیرون ببرد. وضعیت طوری بود که ما نماز صبح را در راه بازگشت در حال دویدن خواندیم. اواخر راه بود که با روشن شدن هوا دشمن متوجه ما شد. کمی هم آتش بر سرمان ریخت؛ اما ما جان سالم به در بردیم.
علمیات تنگه کورک به دلیل اشتباهی که در برآورد مسافت و زمان شده بود و همین افتادن در چاله، انجام نشد. علی این موضوع را خیلی با خنده تعریف می کرد و می گفت:
من سر ستون بودم، چاله را ندیدم و افتادم توش و از آن بیرون آمدم. افسری که پشت من می آمد، او هم افتاد توی چاله و از همان طرف بیرون آمد. بعد نگاه کردم دیدم همه ی نیروها یک به یک خودشان را توی چاله می اندازند و از آن طرف بیرون می آیند. کسی هم فکر نمی کرد که می تواند از راهی که کنار چاله است، بیرون بیاید و به ما برسد.
منبع:کتاب من وعلی وجنگ
1 )سلسله ارتفاعات تیغه ای که از حد فاصل تنگه قاسم آباد تا تنگه حاجیان کشیده شده است. در ضمن یکی از نقاط پدافندی نیروهای اسلام بوده.
2 )محسن وزوایی یکی از فرماندهان ارشد سپاه بود که در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
3 )غلامعلی پیچک فرمانده سپاه در منطقه سرپل ذهاب بود که در عملیات مطلع الفجر به شهادت رسید.
در سال 59، گردان نهم سپاه تهران تشکیل شد و بعد از دیدن دوره ی آموزشی، مأموریت پیدا کرد به منطقه سرپل ذهاب برود. نیاز به حضور یک نیروی رزمنده و جنگ دیده ای مثل علی با گردان نهم، به شدت احساس می شد. این بود که جهرمی - فرمانده پادگان ولی عصر (عج) - از علی که آن موقع مسؤولیت کل انتظامات پادگان را به عهده داشت. درخواست کرد تا گردان نهم را همراهی کند. علی کوله پشتی و وسایلش را که همیشه در پادگان آماده بود، برداشت و با ما راهی سرپل ذهاب شد.
او بسیار زود آشنا و صمیمی بود. از تهران تا سر پل ذهاب را که در ماشین بودیم، توانست با تک تک بچه ها آشنا و دوست شود به خصوص با محسن وزوایی2 - فرمانده گردان نهم - خیلی صمیمی شده بود.
هوا گرگ و میش بود که به سرپل ذهاب رسیدم. چهار یا پنج ماه بیشتر از شروع جنگ نمی گذشت، اما همه جا کاملاً تخریب شده بود. هیچ کجا موجود زنده ای به چشم نمی خورد. سرپل ذهاب شامل مناطق وسیعی چون وبحاب جوانرود، سومار، سرپل و گیلانغرب می شد. فرماندهی این منطقه را غلامعلی پیچک 3 به عهده داشت. بعدها علی، پیچک و وزوایی بسیار با هم نزدیک و صمیمی شدند.
علی تعریف می کرد: وقتی پیچک رادیدم، به نظرم آشنا آمد. از او پرسیدم من تو رو کجا دیدم، جواب داد: سنندج.
یادم آمد که آن جا همدیگر رادیده بودیم. یکسری از بچه های قدیمی آن جا بودند که همه همدیگر را می شناختیم . همان شب اول، بساط کُشتی را به پا کردیم. به جان هم افتادیم و کتک مفصلی به هم زدیم. دیدم جای بدی نیست، می شود ماند. جاهای دیگر که رفته بودم، می دیدم اتاق فرمانده جداست. گوشه ی اتاقش می نشیند ودر جواب سلام آدم، یک سلام علیکم غلیظی می گوید. یک حالت به خصوصی که نمی شد بیشتر از سه یا چهار ماه آن جا ماند؛ ولی این جا وضع طور دیگری بود. بچه ها خیلی با هم صمیمی شدند. تصمیم به ماندن گرفتم و باخودم گفتم از این جا دیگر جایی نمی روم. همان هم شد. هفت هشت ماه پیش بچه ها ماندم. از برادر به هم
نزدیک تر شدیم. صمیمیت عجیبی بود. به خاطر همین صمیمیت، که خیلی ها اسمش را روابط می گذاشتند، کار خیلی عالی انجام می شد. در صورتی که من ضوابطی تر از آن جا ندیدم. در هر موقعیتی ، وقتی یک فرمانده دستوری می داد، کسی نمی توانست گوش نکند. با این که خیلی با هم رفیق بودند و حتی ممکن بود شب قبلش تو بازی کُشتی کتک مفصلی هم به فرمانده زده باشند، امادستورش لازم الاجرا بود.
طرح عملیاتی در تنگه کورک ریخته شد. این طرح که باید در 15 فروردین 60 انجام می شد. یک سری عملیات به صورت «تک» بود که برای پس گرفتن تنگه کورک و تپه های مشرف بر آن طراحی شده بود و از اولین عملیات هایی بود که قرار شد به طور مشترک بین سپاه و ارتش انجام شود.
مسؤولیت شناسایی منطقه مورد عمل را علی به عهده گرفت. او یک هفته تمام، شب و روز در شرایطی که باران هم می بارید، برای شناسایی رفت. با تکمیل شناسایی ها، جلسه ای با حضور فرمانده های ارتش تشکیل شد. در این جلسه نقشه ی عملیات، راهکارهای مناسب آن و زمان عملیات مشخص شد. مسؤولیت عملیات را نیز به عهده علی گذاشتند.
در آخر جلسه، علی که همیشه شوخی می کرد، آهسته به ما گفت:
از همه ی اینها بگذریم ، اگر شب عملیات دشمن منور بزنه، سر این بنده خدا همه چیز رو لو می ده. منظورش یکی از برادران ارتش بود که موهایش ریخته بود و سرش کاملاً طاس شده بود.مابه سختی توانستیم جلوی خنده مان را بگیریم.
نیرویی که باید وارد عملیات می شد، سیصدنفر بود. دویست نفر از آن ها بچه های سپاه و بقیه هم از نیروهای ارتش بودند.
شب عملیات فرا رسید. علی سرستون بود. وقتی دستور حرکت داد، همگی به دنبالش راه افتادیم. ساعت نه شب بود، بچه ها هر کدام حدود بیست و پنج کیلوبار حمل می کردند. کوله پشتی ها مملو از غذا و ادوات جنگی بود. بااین بار از شب تا صبح فقط راه رفتیم. در این میان دشمن نیز شک کرده بود و مرتب منور می زد. نفس هایمان در سینه حبس شد. سیصد نفر درون دشت بودیم، اگر آن ها به وجود ما پی می بردند قتل عام می شدیم.
در این شرایط سخت علی برگشت و با صدای بلند به من گفت: آقا بدو به اون بنده خدا بگو تا لو نرفتیم سرش رو بدزده.
خنده و شوخی علی روحیه خوبی به بچه ها می داد.
هوا داشت روشن می شد و ما با نگرانی به آسمان نگاه می کردیم و راه می رفتیم. مسافتی را که از روی نقشه دو تا دو و نیم ساعت تخمین زده بودند و نیم ساعت هم برای استراحت گروه ارفاق داده بودند، هشت نه ساعت طول کشیده بود و ما هنوز پای ارتفاع نرسیده بودیم. افتادن توی چاله ای که بین راه بود هم مزید بر علت شده بود.
علی ساعتش را نگاه کرد: نگاهی هم به آسمان انداخت و به این نتیجه رسید که نمی شود راه را ادامه داد. ازطریق بی سیم با پادگان تماس گرفت. وضعیت را اطلاع داد و اعلام کرد که می خواهد نیروها را به پادگان برگرداند. سرگردی که پشت بی سیم آمده بود، قبول نکرد و گفت:
خیر، دستور است باید جلو بروید و عمل کنید.
علی ناراحت شد و گفت: مرد حسابی شما از اون سوراخی نفربر بیرون بیا. هوا را نگاه کن. ساعت رو هم نگاه کن. نمی شه عملیات کرد.
سرگرد باز هم قبول نکرد. علی عصبانی شد. کار به درگیری لفظی کشید در آخر پیچیک را پای بی سیم خواست و به او گفت:
اگه تا نیم ساعت دیگر برنگردیم، بچه ها قتل عام می شن.
پیچیک پذیرفت. علی به ما گفت:
الان هوا روشن می شه. باید خیلی سریع برگردیم.
نیرویی که با آن همه بار نه ساعت تمام راهپیمایی کرده بود، حالا باید بر می گشت. بچه ها خسته بودند. علی به کمکشان آمد. از سر ستون به ته ستون می دوید؟ ژ-3 یا تیربار بچه ها را می گرفت و جلو می دوید. دوباره بر می گشت، دست بچه ها را می گرفت و با خود می کشید . او بسیار تند و تیز، سرحال و چابک بود. بدون اغراق، دست کم سی چهل بار از سر ستون به ته ستون و بر عکس دوید تا توانست بچه ها را از مهلکه بیرون ببرد. وضعیت طوری بود که ما نماز صبح را در راه بازگشت در حال دویدن خواندیم. اواخر راه بود که با روشن شدن هوا دشمن متوجه ما شد. کمی هم آتش بر سرمان ریخت؛ اما ما جان سالم به در بردیم.
علمیات تنگه کورک به دلیل اشتباهی که در برآورد مسافت و زمان شده بود و همین افتادن در چاله، انجام نشد. علی این موضوع را خیلی با خنده تعریف می کرد و می گفت:
من سر ستون بودم، چاله را ندیدم و افتادم توش و از آن بیرون آمدم. افسری که پشت من می آمد، او هم افتاد توی چاله و از همان طرف بیرون آمد. بعد نگاه کردم دیدم همه ی نیروها یک به یک خودشان را توی چاله می اندازند و از آن طرف بیرون می آیند. کسی هم فکر نمی کرد که می تواند از راهی که کنار چاله است، بیرون بیاید و به ما برسد.
منبع:کتاب من وعلی وجنگ
1 )سلسله ارتفاعات تیغه ای که از حد فاصل تنگه قاسم آباد تا تنگه حاجیان کشیده شده است. در ضمن یکی از نقاط پدافندی نیروهای اسلام بوده.
2 )محسن وزوایی یکی از فرماندهان ارشد سپاه بود که در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
3 )غلامعلی پیچک فرمانده سپاه در منطقه سرپل ذهاب بود که در عملیات مطلع الفجر به شهادت رسید.
نظر شما