دفتر خاطرات - امدادهای غیبی
سهشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۳۷
نوید شاهد: همداني چشمانش را ماليد. نگاهي به آسمان انداخت. تيمم كرد و پشت سر شهبازي به نماز ايستاد. شهبازي نماز كه مي خواند، گريه مي كرد. دانه هاي اشك روي صورت باروت زده و دود گرفته اش شيار مي انداخت. همين از احساس شرم او مي كاست. نماز كه تمام شد، همداني با تندي پرسيد: «مگه قرار نبود نيرو بفرستي؟»
روشنايي سفيد و كمرنگي داشت به گوشه آسمان مي دويد. هوا گرگ و ميش بود. آخرين مجروح را كه برگرداند، دستهاي خونين خود را روي خاك ماليد و به صورت كشيد. نگاهي به همداني انداخت. او ميان صف شهدا خوابيده بود و خر و پف مي كرد. تكه سنگي برداشت و انداخت روي سينه اش. همداني تكاني خورد. شهبازي گفت: «نمي خواي نماز صبحت قضا بشه كه... هان؟»
همداني چشمانش را ماليد. نگاهي به آسمان انداخت. تيمم كرد و پشت سر شهبازي به نماز ايستاد. شهبازي نماز كه مي خواند، گريه مي كرد. دانه هاي اشك روي صورت باروت زده و دود گرفته اش شيار مي انداخت. همين از احساس شرم او مي كاست. نماز كه تمام شد، همداني با تندي پرسيد: «مگه قرار نبود نيرو بفرستي؟»
شهبازي همچنان رو به قبله نشسته بود. بدون اينكه سرش را برگرداند، گفت: «اون همه نيرو رو نديدي؟»
همداني عصباني تر شد: «نه، كور بودم.»
- شايد... يعني فكر مي كني كه سه روز اون بالا جنگيدن، كار اون صد و پنجاه نفر بود؟
همداني تازه منظور شهبازي را فهميد. ساكت شد. بغضي گلوگير صداي شهبازي را برگرداند: «مگه قرآن دروغه؟ مگه وعده هاي خدا دروغه؟ اگر مي گفتم نيرو داره مي رسه، يقين داشتم فوج فوج ملائك كمك شما هستند.»
همداني از شرم، صورتش را ميان دستهايش پنهان كرد. شهبازي از سمت قبله به سمت عقب چرخيد. رخ به رخ همداني شد و گفت: «ما به تكليفمون عمل كرديم. فقط همين. پاشو، بايد حركت كنيم.
همداني ناي راه رفتن نداشت. پاهايش مورمور مي شد. سرش گيج بود، پرسيد: «حتماً مي خواي تجديد قوا كني واسه عمليات بعدي؟»
- تا قسمت چي باشه!
- اين دفعه كدوم تنگه رو نشانه رفتي؟ حتماً تنگه احد رو!
سرش را به علامت تعجب تكان داد و خودش جواب داد: «چه مي دونم؟ شايد تنگه جبل الطارق رو. از تو هيچ چيز بعيد نيست.»
شهبازي «ژ-3» را عصا كرد. همداني دستانش را به دور شعله پوش گرفت و با زحمت بلند شد.
شهبازي به سمت مجروحي رفت. او را روي دوش انداخت. به بقيه هم همين كار را داد و گفت: «بايد از خط عراقي ها رد شيم؛ بدون درگيري.»
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78،صفحه 195-196.
همداني چشمانش را ماليد. نگاهي به آسمان انداخت. تيمم كرد و پشت سر شهبازي به نماز ايستاد. شهبازي نماز كه مي خواند، گريه مي كرد. دانه هاي اشك روي صورت باروت زده و دود گرفته اش شيار مي انداخت. همين از احساس شرم او مي كاست. نماز كه تمام شد، همداني با تندي پرسيد: «مگه قرار نبود نيرو بفرستي؟»
شهبازي همچنان رو به قبله نشسته بود. بدون اينكه سرش را برگرداند، گفت: «اون همه نيرو رو نديدي؟»
همداني عصباني تر شد: «نه، كور بودم.»
- شايد... يعني فكر مي كني كه سه روز اون بالا جنگيدن، كار اون صد و پنجاه نفر بود؟
همداني تازه منظور شهبازي را فهميد. ساكت شد. بغضي گلوگير صداي شهبازي را برگرداند: «مگه قرآن دروغه؟ مگه وعده هاي خدا دروغه؟ اگر مي گفتم نيرو داره مي رسه، يقين داشتم فوج فوج ملائك كمك شما هستند.»
همداني از شرم، صورتش را ميان دستهايش پنهان كرد. شهبازي از سمت قبله به سمت عقب چرخيد. رخ به رخ همداني شد و گفت: «ما به تكليفمون عمل كرديم. فقط همين. پاشو، بايد حركت كنيم.
همداني ناي راه رفتن نداشت. پاهايش مورمور مي شد. سرش گيج بود، پرسيد: «حتماً مي خواي تجديد قوا كني واسه عمليات بعدي؟»
- تا قسمت چي باشه!
- اين دفعه كدوم تنگه رو نشانه رفتي؟ حتماً تنگه احد رو!
سرش را به علامت تعجب تكان داد و خودش جواب داد: «چه مي دونم؟ شايد تنگه جبل الطارق رو. از تو هيچ چيز بعيد نيست.»
شهبازي «ژ-3» را عصا كرد. همداني دستانش را به دور شعله پوش گرفت و با زحمت بلند شد.
شهبازي به سمت مجروحي رفت. او را روي دوش انداخت. به بقيه هم همين كار را داد و گفت: «بايد از خط عراقي ها رد شيم؛ بدون درگيري.»
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78،صفحه 195-196.
نظر شما