دفتر خاطرات - رفتاري علي گونه داشت
سالهاي 67 و 68 زماني كه شهيد ياسيني فرمانده پايگاه بوشهر بودوند ، من نيز در اين پايگاه خدمت مي كردم . از جمله پرسنل قديمي در يگان محسوب مي شدم كه ساليان متمادي در آنجا مشغول خدمت بودم. تخصصم امور مالي بود و به سبب شغلي كه داشتم تا حد زيادي از ميزان حقوق ، تعداد عائله و .. پرسنل مطلع بودم . روزي در محل كارم سرگرم كار بودم كه زنگ تلفن به صدا در آمد . وقتي گوشي را برداشتم آجودان فرمانده پايگاه بود كه گفت : آقاي سلامي پور ، خيلي زود به دفتر جناب سرهنگ ياسيني بياييد با شما كار دارند . بلافاصله به دفتر فرماندهي رفتم ، وقتي آجودان حضورم را اطلاع داد ، جناب سرهنگ اجازه ورودم را به اتاق صادر كرد . به گرمي مرا پذيرفت و سپس گفت :
- آقا سلامي پور! شنيده ام شما در اين پايگاه از پرسنل قديمي هستي و افراد را خوب مي شناسي ، آيا همين طور است ؟
من كه هنوز منظور فرمانده را از اين سوال نفهميده بود ، پرسيدم : جناب سرهنگ ، كم و بيش مي شناسم ولي نمي دانم از چه نظر مي فرماييد ؟
در حالي كه روي صندلي اش كمي جابجا شد گفت : منظورم پرسنلي است كه عائله شان زياد است ولي حقوق كمي مي گيرند .
بي درنگ جواب دادم : بله مي شناسم . حتي آدرس آنها را دارم . اگر شما بخواهيد مي توانم صورت اسامي آنها را خدمتتان ارائه كنم .
- همين كار را بكن ! ولي راجع به اين موضوع با كسي صحبت نكن .
بلافاصله به دفتر كارم برگشتم و مشغول استخراج اسامي از مدارك موجود شدم . تعدادي را ليست كردم و داخل پوشه گذاشتم و خوشحال از اينكه توانسته بودم خواستۀ ايشان را اجابت كنم ، راهي دفترشان شدم . وقتي وارد اتاق شدم و ليست را تحويل دادم به دقت آنها را نگاه كرد و سپس گفت : آقاي سلامي پور ، از اين پس هر ماه من مبلغي پول به شما مي دهم برو مواد غذايي مثل برنج ، روغن و .. بخر تا به آنها كمك كنيم . اما يادت باشد كه هيچ كس از اين موضوع نبايد باخبر شود . حتي خانواده ها همنبايد بفهمند كه اين كمكها ازكجا به آنها مي رسد . گفتم : ببخشيد جناب سرهنگ ! اگر بخواهيم خود خانواده ها نفهمند پس چطوري بايد اين آذوقه ها را به آنها بدهيم ؟ تبسمي شيرين كرد و گفت : شما اجناس را بگير و در محلي بگذار من خودم مي گويم چطوري .
همان روز مبلغي پول داد و من نيز بلافاصله دست به كار شدم. به شهر رفته و اقلامي را كه گفته بود تهيه كردم و در محلي گذاشتم . وقتي به ايشان اطلاع دادم گفت : ساعت 12 شب مي آيم تا به اتفاق اجناس را توزيع كنيم . شب از نيمه گذشته بود و در محل قرار منتظرشان بودم كه ماشيني به آرامي جلوي پايم ترمز كرد . خود فرمانده ( شهيد ياسيني ) بود. با اشاره دست مرا براي سوار شدن فراخواند ، اجناس را درون ماشين گذاشتم و سوار شدم . آدرسها را از جيبم بيرون كشيدم و در زير نور كمرنگ ناشي از چراغهاي كنار خيابان كه به داخل ماشين تابيده بود به آنها نگاه كردم . با توجه به مسير آنها را اولويت گذاري كرده بودم تا در وقت كمتري بتوانم تمامي آنها را سر بزنيم . محموله ها را يكي پس از ديگري در خانه ها مي گذاشتيم و به آرامي راهمان را مي كشيديم و مي رفتيم . پس از اينكه آخرين منزل را سر زديم براي بازگشت به خانه آماده مي شديم . در حالي كه جناب ياسيني پشت فرمان اتومبيل نشسته بود و نور كمرنگي در آن نيمه شب به صورتش تابيده بود به چهره اش نگاه كردم . آثاررضايت و خشنودي در چشمانش موج مي زد و گويي آرامشي باطني يافته بود . هر دو مسرور از اين كار خداپسندانه راهي منزل شديم و من مسرورتر بودم چرا كه اين توفيق نصيبم شده بود تا در ركاب چنين فرماندهي دلسوز و خير به نيازمندان كمك كنم . طعم شيرين آن لحظه ها هرگز از كامم محو نخواهد شد . وقتي مرا به در منزل رساند دوباره رو به من كرد و گفت :
- آقاي سلامي پور ، انشاء الله كه يادت مي ماند ، ممكن است تا وقتي كه من در پايگاه هستم اين كار ادامه داشته باشد ، نمي خواهم تا زنده هستم كسي از اين مطلب باخبر باشد .
من نيز به ايشان اطمينان دادم كه طبق خواسته اش عمل خواهم كرد . از آن پس اين نحو كمك رساني همه ماهه ادامه داشت و هيچ كس نمي دانست كه آذوقه گذار كنار خانۀ نيازمندان در آن دل شب ، كسي نبود جز شهيد سيد عليرضا ياسيني كه علي گونه و به تأسي از اجداد طاهرينش به اين عمل خداپسندانه همت مي گمارد .
منبع: كتاب انتخابي ديگر