دفتر خاطرات - خوابي كه زود تعبير شد
خاطره ای از شهید علیرضا یاسینی از زبان ستوان حسين رضا حسني
پس ازانجام كار روزانه حدود ساعت 4 بعد از هر وارد دفتر تيمسار شدم ، آن موقع ايشان معاون هماهنگ كننده نيروي هوايي بودند . آجودان ايشان مرا مي شناخت . به خاطر اينكه اغلب اوقات خدمت تيمسار مي رسيدم ، صميمت و رفاقت خاصي بين ما وجود داشت . سلام كردم ، او در حين جواب دادن به طرف اتاق تيمسار رفت و گفت : حتماً طبق معمول با تيمسار قرار داري ؟
- چه كار كنم ، من هم در اين دنياي وانفسا يك دوست خوب دارم ، آن هم تيمسار ياسيني است .
صحبت ما با چند ضربه كه آجودان به در دفتر تيمسار زد قطع شد . صدايي رسا و با صلابت از آن سوي در شنيده شد :
- بفرماييد !
آجودان داخل شد ، در اتاق نيمه باز بود و من صداي آنها را مي شنيدم . آجودان گفت :
- تيمسار ! آقاي حسني اينجا هستند .
تيمسار دستانش را روي ميز گذاشت و در حين بلند شدن گفت :
- آقاي حسني از خودمان است .
من كه چنين ديدم خواستم خودم را به اتاق برسانم ، اما ايشان پيش دستي كرده در حالي كه دو دستش را به كمر زده بود (به علت درد كمر كه هميشه از آن رنج مي برد ) در آستانۀ در قرار گرفت و پس ازسلام و احوالپرسي به من نزديك شد ،به طوري كه آجودان صحبت ما را نشنود ، با خنده و به شوخي گفت : آخه آقاي حسني شما كاري نداري ، كه هر روز اينجا مي آيي ؟
من كه مي دانستم ايشان شوخي مي كنند گفتم : تيمسار!من بعد از ساعت اداري خدمت مي رسم ، اگر مزاحمم بر مي گردم .
تيمسار خنديد و مرا در آغوش گرفت . صورتم را بوسيد و گفت :
- شوخي مي كنم شما لطف داريد كه يادي از دوستان مي كنيد .
در حالي كه با هم صحبت مي كرديم وارد اتاقش شديم . آن روز حدود يك ساعت پيش ايشان بودم . موقع خداحافظي با دست به شانه ام زد . در حالي كه خندۀ كمرنگي روي لبانش نقش بسته بود گفت : حسني جان ، خداحافظ ، خداحافظ پسر خوب !
از ساختمان خارج شدم . حركات و حرفهاي آن روز تيمسار حكايت غريبي بود و فكرم را به خود مشغول كرده بود . پنج شنبه آخر هفته به لواسان رفتم . شب خواب ديدم كه موهاي سرم يك دفعه سفيد شده است . خوابهاي گوناگون در شب آزارم مي داد . از خواب برخاستم . مادرم كه مرا ديد پرسيد : حسين چه شده ؟!
- هيچي مادر ، خواب بدي ديدم ، خواب ديدم كه تمام موهاي سرم سفيد شده !
- چيزي نيست پسرم ، صدقه رفع بلاست . من مي رم نون بخرم ، موقع برگشتن صدقه هم مي دهم . تو هم صلوات بفرست . انشاء الله كه چيزي نيست .
از جا برخاستم كلافه بودم . آن روز حوصلۀ هيچ كاري را نداشتم . ساعت 2 بعد از ظهر بود در حال گوش كردن اخبار بودم كه گوينده خبري را مبني بر شهادت تيمسار ستاري اعلام كرد . من گيج شده بودم و نمي دانستم چه بايد بكنم . به طرف تلفن رفتم با اداره تماس گرفتم . دوستم پاي تلفن بود . جوياي جزئيات حادثه شدم و او بعضي از شهدا را نام برد .
پرسيدم : رضا هم با آنها بود ؟
او كه از دوستي من و شهيد ياسيني با خبر بود تا اسم رضا را شنيد گريه امانش نداد . با صداي بغض آلود گفت : تسليت مي گم ، رضا هم شهيد شده !
تلفن را قطع كردم . لحظاتي مات و مبهوت مانده بودم . به طرف تهران حركت كردم و در طول راه به آخرين ديدارم با رضا مي انديشيدم و دستان گرمش را بر روي شانه هايم حس مي كردم كه مرتب مي گفت : « حسني جان خداحافظ ! خداحافظ پسر خوب .»
منبع: كتاب انتخابي ديگر