عباس، متعلق به حضرت ابوالفضل (ع) بود
چهارشنبه, ۰۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۵۸
نوید شاهد: امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) این پسر را به من دادند. خدا هم خواست که اسمش را بگذارم عباس. می خواستم خودش، راه و کار خودش را انتخاب کند. بچه مان تحفه عزیز زهرا(س) به ما بود.
می گوید: امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) این پسر را به من دادند. خدا
هم خواست که اسمش را بگذارم عباس. می خواستم خودش، راه و کار خودش را
انتخاب کند. بچه مان تحفه عزیز زهرا(س) به ما بود. می دانستم سرنوشتنش هم
با همه مردم فرق خواهد کرد. دلم این را می گفت. باید مادر باشی و این چیزها
را بفهمی. مگر حضرت زهرا(س) نگفت حسینش چه می شود؟ او هم مادر بود. باید
مادر باشی و فرزندت از گوشت و پوست و استخوان تو باشد تا حرفم را به خوبی
درک کنید...
مادر شهید کریمی درباره اولین روزهای تولد عباس می گوید:
اسفند ماه بود که عباس به دنیا آمد. قبل از او، خدا پنج فرزند به ما داده بود، اما همه بچه هایم پنج، شش ماهه که می شدند، از دنیا می رفتند. فقط «معصومه» را داشتم. حامله بودم که پدرش به کربلا رفت. پدرش آنجا متوسل به حضرت عباس(ع) شد تا بچه سالم به دنیا بیاید. دو ماه بعد، عباس به دنیا آمد، پدرش گفت اسمش را چه بگذاریم؟ گفتم: ساعتی که تو رفتی کربلا، من اسمش را عباس گذاشتم.
وی ادامه می دهد:
این بچه بزرگ شد ولی از همان بچگی کارهایش با همه بچه ها فرق داشت. خیلی دل رحم بود. پدر و مادر پیری داشتم، خیلی به این ها می رسید. از مدرسه که می آمد، باید پنج، شش گوسفند را به صحرا می برد. وظیفه خودش را خوب می دانست. آن روزها پدرش مغازه داشت، وقتی به او می گفتم: فلانی قند یا آرد می خواهد، می گفت: گناه دارد، تا این جا بیاید. خودش گونی را روی دوشش می گذاشت و می برد.
در قهرود، خانه ما نزدیک مسجد علی(ع) بود، هر سه وقت برای نماز به آنجا می رفت. بزرگ تر که شد، تابستان برای تجدیدی ها کلاس تقویتی می گذاشت. کمکشان می کرد تا قبول شوند.
مادر شهید، به نقش عباس در روزهای محرم اشاره می کند:
اول محرم به من گفت: برایم پیراهن مشکی بدوز، بعد زنجیر دستش می گرفت و به هیئت می رفت. برای امام حسین (ع) همه کار می کرد. پرده می زد، چایی می داد، اما من از این بچه دل بریده بودم. همیشه می دانستم این بچه مال ابوالفضل (ع) است و ابوالفضل (ع) دیگر این بچه را متعلق به خودش می داند.
وی با اشاره به عضویت شهید کریمی در سپاه می افزاید:
تا انقلاب پیرو شد، برگشت کاشان. عباس خیلی فرق کرده بود. اصلا سرجایش بند نمی شد. همه اش دنبال این بود که کاری برای انقلاب انجام دهد. فقط منتظر بود یکی بگوید، فلان جا کار لنگ مانده. این بچه، بدو بدو می رفت تا کاری روی زمین نماند. همان موقع ها هم سپاه تشکیل شد. رفت و پاسدار شد. می گفت دوست دارد پاسداری این مملکت و این انقلاب را بکند. اهل حرف نبود، اولین کس بود که تنفگ دست گرفت تا از خدا بی خبران به انقلاب ضربه نزنند.
در ادامه درباره مجروحیت شهید کریمی هم برایمان می گوید:
تیر به قلم پایش خورده بود. رفتم تهران، توی بیمارستان نجمیه بود. وقتی همدیگر را دیدیم، رو کرد به من و گفت: مادر جان. گفتم بله. گفت: یک وقت گریه نکنی. گفتم: نه.مادر جان. توی دلم خیلی غصه خوردم، اما چیزی بروز ندادم. بعدش آمد کاشان. آرام آرام موضوع ازدواج و این چیزها پیش آمد.
وی با اشاره به زندگی عباس و همسرش در اندیمشک، ادامه می دهد:
همیشه عباس می گفت که من یک بسیجی هستم. خانمش در اندیمشک بود خانه شان را برده بودند آنجا. از طرف لشگر برای خانه اش تلفن کشیدند. وقتی آمد و دید، شروع کرد به سرو صدا کردن و دعوا. گفت، اگر برای همه خانه ها تلفن می کشید، برای من هم بکشید، من یک بسیجی هستم.
مادر شهید عباس کریمی در پایان می افزاید:
امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) این پسر را به من دادند. خدا هم خواست که اسمش را بگذارم عباس. می خواستم خودش، راه و کار خودش را انتخاب کند. بچه مان تحفه عزیز زهرا(س) به ما بود. می دانستم سرنوشتنش هم با همه مردم فرق خواهد کرد. دلم این را می گفت. باید مادر باشی و این چیزها را بفهمی. مگر حضرت زهرا(س) نگفت حسینش چه می شود؟ او هم مادر بود. باید مادر باشی و فرزندت از گوشت و پوست و استخوان تو باشد تا حرفم را به خوبی درک کنید...
مادر شهید کریمی درباره اولین روزهای تولد عباس می گوید:
اسفند ماه بود که عباس به دنیا آمد. قبل از او، خدا پنج فرزند به ما داده بود، اما همه بچه هایم پنج، شش ماهه که می شدند، از دنیا می رفتند. فقط «معصومه» را داشتم. حامله بودم که پدرش به کربلا رفت. پدرش آنجا متوسل به حضرت عباس(ع) شد تا بچه سالم به دنیا بیاید. دو ماه بعد، عباس به دنیا آمد، پدرش گفت اسمش را چه بگذاریم؟ گفتم: ساعتی که تو رفتی کربلا، من اسمش را عباس گذاشتم.
وی ادامه می دهد:
این بچه بزرگ شد ولی از همان بچگی کارهایش با همه بچه ها فرق داشت. خیلی دل رحم بود. پدر و مادر پیری داشتم، خیلی به این ها می رسید. از مدرسه که می آمد، باید پنج، شش گوسفند را به صحرا می برد. وظیفه خودش را خوب می دانست. آن روزها پدرش مغازه داشت، وقتی به او می گفتم: فلانی قند یا آرد می خواهد، می گفت: گناه دارد، تا این جا بیاید. خودش گونی را روی دوشش می گذاشت و می برد.
در قهرود، خانه ما نزدیک مسجد علی(ع) بود، هر سه وقت برای نماز به آنجا می رفت. بزرگ تر که شد، تابستان برای تجدیدی ها کلاس تقویتی می گذاشت. کمکشان می کرد تا قبول شوند.
مادر شهید، به نقش عباس در روزهای محرم اشاره می کند:
اول محرم به من گفت: برایم پیراهن مشکی بدوز، بعد زنجیر دستش می گرفت و به هیئت می رفت. برای امام حسین (ع) همه کار می کرد. پرده می زد، چایی می داد، اما من از این بچه دل بریده بودم. همیشه می دانستم این بچه مال ابوالفضل (ع) است و ابوالفضل (ع) دیگر این بچه را متعلق به خودش می داند.
وی با اشاره به عضویت شهید کریمی در سپاه می افزاید:
تا انقلاب پیرو شد، برگشت کاشان. عباس خیلی فرق کرده بود. اصلا سرجایش بند نمی شد. همه اش دنبال این بود که کاری برای انقلاب انجام دهد. فقط منتظر بود یکی بگوید، فلان جا کار لنگ مانده. این بچه، بدو بدو می رفت تا کاری روی زمین نماند. همان موقع ها هم سپاه تشکیل شد. رفت و پاسدار شد. می گفت دوست دارد پاسداری این مملکت و این انقلاب را بکند. اهل حرف نبود، اولین کس بود که تنفگ دست گرفت تا از خدا بی خبران به انقلاب ضربه نزنند.
در ادامه درباره مجروحیت شهید کریمی هم برایمان می گوید:
تیر به قلم پایش خورده بود. رفتم تهران، توی بیمارستان نجمیه بود. وقتی همدیگر را دیدیم، رو کرد به من و گفت: مادر جان. گفتم بله. گفت: یک وقت گریه نکنی. گفتم: نه.مادر جان. توی دلم خیلی غصه خوردم، اما چیزی بروز ندادم. بعدش آمد کاشان. آرام آرام موضوع ازدواج و این چیزها پیش آمد.
وی با اشاره به زندگی عباس و همسرش در اندیمشک، ادامه می دهد:
همیشه عباس می گفت که من یک بسیجی هستم. خانمش در اندیمشک بود خانه شان را برده بودند آنجا. از طرف لشگر برای خانه اش تلفن کشیدند. وقتی آمد و دید، شروع کرد به سرو صدا کردن و دعوا. گفت، اگر برای همه خانه ها تلفن می کشید، برای من هم بکشید، من یک بسیجی هستم.
مادر شهید عباس کریمی در پایان می افزاید:
امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) این پسر را به من دادند. خدا هم خواست که اسمش را بگذارم عباس. می خواستم خودش، راه و کار خودش را انتخاب کند. بچه مان تحفه عزیز زهرا(س) به ما بود. می دانستم سرنوشتنش هم با همه مردم فرق خواهد کرد. دلم این را می گفت. باید مادر باشی و این چیزها را بفهمی. مگر حضرت زهرا(س) نگفت حسینش چه می شود؟ او هم مادر بود. باید مادر باشی و فرزندت از گوشت و پوست و استخوان تو باشد تا حرفم را به خوبی درک کنید...
نظر شما