تازه ترين كتاب مورد اشاره و تحسين رهبر انقلاب
سهشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۰۰:۰۰
رهبر انقلاب در مورد اين كتاب فرمودند: «كتاب اين آقاي حاج عباس دست طلا را كه مفصل و با جزئيات [گفته] خواندم. خيلي خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً كتاب ايشان؛ هم مطلب در آن زياد بود، هم آثار صفا و صداقت در آن كاملاً محسوس بود و انسان مي ديد. خداوند ان شاءالله فرزند شهيد ايشان را با پيغمبر محشور كند و خودشان را هم محفوظ بدارد.»
به گزارش نويد شاهد به نق از وبگاه دفتر مقام معظم رهبري يكي از تازه ترين كتب مورد اشاره و تحسين رهبر معظم انقلاب، يك كتاب جنگي و حماسي نيست؛ يعني فقط جنگي نيست. بلكه يك كتاب اقتصادي است؛ يك كتاب كار است.
ماجرا از آن جا شروع شد كه رهبر معظم انقلاب يكم بهمن ماه سال قبل ميزبان عده اي از رزمندگان قديمي جبهه هاي جنگ بودند. مجلسي كه ساعتي قبل از ظهر آغاز شد و تا نماز ظهر و عصر ادامه پيدا كرد. تركيب افراد حاضر در آن جلسه كه عمدتاً مو سفيد كرده و عصا به دست گرفته بودند خيلي جالب بود. آن ها كساني بودند كه براي جنگيدن به جبهه نرفته بودند؛ رفته بودند تا در جبهه كار كنند. تفنگ به دست نگرفته بودند؛ آچار و پيچ گوشتي و چكش و روغن و گيريس، ابزار دست شان بود. تعميركار ماشين هاي سنگين، صافكار، نقاش، گلگيرساز، اتاق ساز، جوشكار و صاحبان حرفه هايي از اين دست. افرادي كه در آن سال ها اسم شان را گذاشته بودند: «اصناف پشتيبان جنگ»
براي اين كه اهميت موضوع اين نشست روشن شود، بايد بدانيم كه رهبر انقلاب در سخنراني اولين روز سال جديد در حرم رضوي هم به اين نشست دوستانه اشاره فرمودند:
«در دوران جنگ تحميلي، يكي از مشكلات ما، از كار افتادن دستگاه هاي ما، بمباران شدن مراكز گوناگون ما، تهيدست ماندن نيروهاي ما از وسايل لازم ـ مثل وسايل حمل و نقل و اين چيزها ـ بود. يك عده افراد صنعتگر، ماهر، مجرّب، راه افتادند از تهران و شهرستان ها ـ كه بنده در اوايل جنگ خودم شاهد بودم، اين ها را مي ديدم؛ اخيراً هم بحمدالله توفيق پيدا كرديم، يك جماعتي از اين ها آمدند؛ آن روز جوان بودند، حالا سنّي از آن ها گذشته، اما همان انگيزه و همان شور در آن ها هست ـ رفتند داخل ميدان هاي جنگ، در صفوف مقدم، بعضي هايشان هم شهيد شدند؛ تعميرات كردند، ساخت وساز كردند، ساخت وسازهاي صنعتي؛ اين پل هاي عجيب و غريبي كه در جنگ به درد نيروهاي مسلح ما خورد، امكانات فراوان، خودرو، جاده، امثال اين ها، به وسيله ي همين نيروهاي مجرب و ماهر به وجود آمد؛ امروز هم هستند، امروز هم در كشور ما الي ماشاءالله؛ تحصيل كرده نيستند، اما تجربه و مهارتي دارند كه گاهي از تحصيل كرده ها هم بسيار بيشتر و بهتر و مفيدتر است؛ اين هم يكي از امكانات نيروهاي ما است؛ هم در كشاورزي اين را داريم، هم در صنعت داريم.» (۱۳۹۳/۰۱/۰۱)
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/26311/dasttala.jpg
يكي از ميهمانان رهبر انقلاب اسلامي در آن ديدار، «حاج عباس علي باقري» مشهور به «حاج عباس فابريك دست طلا» بود. تعميركار خوش نام جبهه هاي جنوب يك سال قبل از آن خاطراتش را به همت بسيج اصناف و مديريت نشر فاتحان، لباس جلد پوشانده بود. رهبر انقلاب در آن ديدار، عباس آقاي دست طلا را خوب به جا آوردند:
«اين كاري كه اخيراً شروع شده كه از شماها با اين جزئيات و ريزه كاري ها خاطرات مي گيرند، اين هم كار خيلي خوبي است. ما دو جلد از اين كتاب هاي شما را خوانديم، يكي كتاب آقاي بنايي را خواندم يكي هم كتاب اين آقاي حاج عباس دست طلا را كه مفصل و با جزئيات [گفته] خواندم. خيلي خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً كتاب ايشان؛ هم مطلب در آن زياد بود، هم آثار صفا و صداقت در آن كاملاً محسوس بود و انسان مي ديد. خداوند ان شاءالله فرزند شهيد ايشان را با پيغمبر محشور كند و خودشان را هم محفوظ بدارد.» (۱۳۹۲/۱۱/۰۱)
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/26326/C/13930216_0226326.jpg
***
در صفحه ي تقديميه ي كتاب نوشته شده است: تقديم به همه ي بسيجيان فني و تعميركار! از همين جا معلوم مي شود با يك كتاب متفاوت روبه رو هستيم. كتاب «عباس دست طلا» يكي از بي تعارف ترين كتاب هاي دفاع مقدس است. ردي از سؤال و جواب مصاحبه كننده در اثر معلوم نيست. نويسنده در متن هرجا كه خواسته از گذشته و كودكي حاج عباس قصه را روايت كند، جمع دوستان با صفاي او را جمع مي كند و شب ها بعد از كار سخت و سنگين روز كنار هم مي نشاند تا از خاطراتش بشنوند. اين يعني فرم و قالب روايت كتاب هم خوب مهندسي شده است.
وقتي كار مصاحبه و نگارش خاطرات حاج عباس علي باقري به سركار خانم معراجي پور پيشنهاد مي شود، در همان جلسه ي اول از مصاحبه شونده مي پرسد: آيا شما به فكر شهادت هم بودي؟ حاج عباس مي گويد: آن قدر كار زياد بود كه من وقت نداشتم به شهادت فكر كنم!
نويسنده متن را بارها بازنويسي كرده است. ادبيات و لحن حاج عباس ـ كه خاص خود او و شبيه هيچ كسي نيست ـ در طول كتاب حفظ شده است. متن هيچ دست انداز و ابهامي ندارد. روايت معمولي يك آدم معمولي آن قدر خوب به پيش مي رود كه دست كم در دو سه نقطه مخاطب را زمين گير مي كند؛ و آن چنان او را متأثر مي كند كه تا چند روز فكر او را به خود مشغول مي كند.
حاج عباس اول خودش به عنوان داوطلبي بسيجي راهي جبهه مي شود: به عنوان يك حاجي بازاري. كسي كه آن روزها در خيابان خاوران براي خودش گاراژ و تعميرگاهي داشت، كارگر و برو بيايي داشت و دست كم چند خانواده را روزي مي رساند. بعد به عنوان يك تعميركار ساده ي يك لاقبا اعزام مي شود و از قضا به منطقه اي مي رود كه قدرش را نمي دانند و زير دست فرماندهي مي افتد كه چندين بار تحقيرش مي كند. با اين حال كم نمي آورد. تا آن جا كه مي تواند كار را پيش مي برد و برمي گردد تهران. چند وقت بعد كه دوباره مي خواهد اعزام بشود نيرو جمع مي كند. از دفعات بعدي خودش كاروان دار مي شود. در تهران مي گردد مكانيك و صافكار و دست به آچار پيدا مي كند و با خودش همراه مي كند و آن قدر خوب و پرحجم كار مي كند كه نام و آوازه اش همه جا مي پيچيد. به او پيشنهاد مي شود پشتيباني محور جنوب را به عهده بگيرد كه نمي پذيرد.
يك بار گزارشگري از تلويزيون مي رود به تعميرگاه پشتيباني تا با حاج عباس گفت وگو كند و از راز شهرتش در جبهه جويا شود.
(از متن كتاب)
گزارشگر با تعجب مي گويد:
- اين طور كه شما تعريف كرديد، كار چندان مهمي نيست؛ در حالي كه به نظر ما داريد كار مشقت باري را انجام مي دهيد!
لبخند مي زنم:
- بله به حرف ساده است. بياييد از تعميرگاه بيرون تا كارهايي را كه در طول ۱۰ روز قبل انجام داده ايم و آماده ي حركت براي جبهه است را نشان تان بدهم.
۴۰ تا ماشيني را كه درست كرده ايم و پشت سر هم گذاشته ايم تا راننده ها بيايند و آن ها را ببرند، نشان شان مي دهم:
- اين هم كار شبانه روزي ما در عرض ۱۰ روز!
مي پرسد:
- اگر قرار بود اين ۴۰ تا ماشين را در تهران انجام دهيد، چقدر وقت تان را مي گرفت؟
پاسخ مي دهم:
- شش ماه؛ اما اين جا با تهران فرق دارد. بايد شلاقي كار كرد. (صفحه ي ۲۰۸)
***
اهميت و برجستگي كار حاج عباس دست طلا و دوستانش در دو چيز است: «سرعت در تعمير» و «توقف ناپذيري». هيچ چيز در مسير حركت اين جماعت مانعي ايجاد نمي كند. نه كمبود گاه به گاه ابزار و وسايل، نه بدقلقي فلان مسئول مربوطه. اصل و اساس راه انداختن كار است؛ تعمير چرخ جنگ است. اين قدر اين كار را با وسواس انجام مي دهد كه آدم در مي ماند. اين بخش را ببينيد:
(از متن كتاب)
طاق آمبولانس را چند بار ديد مي زنم. مجتبي لجش گرفته:
- بس نيست؟! چقدر طاق را ديد مي زني؟ همه ي صافكارها يك بار رو به روي ماشين مي ايستند و نگاه مي كنند، بعد هم درستش مي كنند و ديگر كاري ندارند كه چه مي شود. تو هم از بالا مي بيني، هم از پايين، هم از چپ، هم از راست، بغل، روبه رو، زير و رو ... بابا! چه خبرت است؟!
حس مي كنم كمي خسته شده. لبخندي حواله اش مي كنم:
- طاق آمبولانس بايد محكم باشد و سفت بشود تا وقتي كه مي رود توي دست انداز و بالا و پايين مي افتد، صدا ندهد. آمبولانس همه اش مي رود خط مقدم، اگر طاقش صدا بدهد، راننده فكر مي كند با گلوله دارند او را مي زنند. مي ترسد و يك وقت برمي گردد عقب. (صفحه ي ۲۰۴)
***
اگر مي خواهيد يك داستان در مورد اقتصاد مردمي و مقاومتي بخوانيد و منظور اشارات و تصريحات چندباره ي رهبر انقلاب در اين زمينه را بيابيد، اين كتاب يك پيشنهاد ويژه است
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
دستتون درد نكنه .خيلي عالي بود . بايد از جمله اين افراد باهمت و عزم و مديريت جهادي نمونه ها معرفي شوند تا انگيزه بيشتري در جوانان ايجاد شود.