3 فرزند شهيدم را بوسيدم و دفن كردم/ روزي كه آقا زنگ خانه را زدند
چهارشنبه, ۰۴ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: حسين گفت: كسي شهيد نشده ولي رضا مجروح شده... به چشمانش خيره شدم و گفتم: رضا شهيد شده؟ حسين در حالي كه دستهايم را گرفته بود گفت: بله، گفتم بگو علي هم شهيد شده؟ گفت بله. گفتم بگو حسن هم شهيد شده گفت: بله مادر. آرام به داخل خانه رفتم و نشستم.
به گزارش نويد شاهد به نقل از خبرگزاري مهر،وقتي كه وارد خيابان اصلي شهرستان پاكدشت مي شويد تابلوي بزرگ قديمي كه تصاوير سه شهيد بر روي آن نقاشي شده نظرتان را جلب مي كند. تابلويي كه هر چند رنگ و رويي ديگر برايش باقي نمانده ولي نام برادران مظفر را با افتخار به روي خود ترسيم كرده است. شايد ماندگاري نام اين سه شهيد به اين دليل باشد كه مادرشان بادستان خود بدن فرزندانش را در دل خاك به امانت گذاشت بدون آنكه خم به ابرو آورد تا نكند دشمن با ديدن اشكهاي مادرانه يك شهيد خوشحال شود.
كوكب اسكندري مادر سه شهيد (شهداي مظفر) سالهاست راوي مظلوميت شهدا و ايثارگران هشت سال دفاع مقدس است. روايتي شيرين از ايثار و شهادت اما تلخ از زبوني دشمن و منافقين كوردل كه هزاران جوان ايراني را قرباني كشورگشايي و استكبارستيزي خود كردند.
مادر شهيدان مظفر در مورد پسرانش مي گويد: آنها 6 برادر بنامهاي حسين، حسن، علي، رضا، احمد و محمود بودند كه با دسترنج حلال شاطر محمد مظفر (همسرم) در خانواده اي مذهبي و پايبند به اصول و فروع دين بزرگ شدند. در سال 57 اوج مبارزات ملت ايران عليه رژيم ستمشاهي حسين معلم بود، حسن مدير فرهنگي دانشگاه ابوريحان، علي مسئول امور تربيتي شهرستان ورامين، رضا طلبه حوزه علميه كه بعدها دادستان ورامين شد و احمد و محمود كه دو پسر دوقلو بودند تحصيل مي كردند.
در آن دوران خانه ما مركز توزيع اعلاميه هاي امام (ره) و فعاليتهاي انقلابي بود هر چند كه ساواك چندين بار قصد ضربه زدن به اين خانواده را داشت ولي موفق نشد تا اينكه انقلاب پيروز شد. پس از پيروزي انقلاب پسر سومم "حاج رضا" كه در مكتب دين بزرگ شده بود مبارزات خود را از ايران به لبنان برد و بيش از يكسال همصدا با مجاهدان مسلمان لبناني در تمامي مبارزات عليه رژيم صهيونيستي حضور داشت و با از آغاز جنگ تحميلي به ايران بازگشت.
حسن، رضا و علي قبل از شهادت ازدواج كرده و صاحب فرزند بودند. حاج حسن سه فرزند به نامهاي محمد، مريم و زهرا، حاج علي دو فرزند بنامهاي سپيده و سمانه و حاج رضا يك فرزند به نام حبيب داشت كه تمامي خاطرات، آرزوها، اموال، فرزندان، همسر و دلبستگيهايشان را براي دفاع از كشور و اسلام به خدا سپردند و عاشقانه به جبهه رفتند. احمد و محمود هم كه سن و سالي نداشتند به هر صورتي شده با تغيير تاريخ شناسنامه خود را به جبهه ها رساندند.
حتي پدر خانواده خمير نان را كنار گذاشت و پا به پاي جوانان در جبهه ها حضور داشت. خود من هم در پادگان علم الهدي اهواز با ساير خواهران بسيجي خدمات پشت جبهه را تامين مي كردم.
محمود مظفر برادر شهداي مظفر (رئيس سازمان امداد و نجات هلال احمر كشور) در مورد شهادت برادرانش مي گويد: اواخر جنگ (سال 1368) نزديك عمليات مرصاد بود. درست زماني كه منافقان قصد ضربه زدن به كشور را داشتند. يادم هست كه يك شب پدر و مادرم تمام فرزندانشان را به ميهماني دعوت كردند. وقتي كه سفره غذا جمع شد پدرم گفت: اگر مي خواهيد نان من حلالتان باشد و از شما راضي باشم بايد در عمليات مرصاد حضور داشته باشيد.
تازه از جبهه به مرخصي آمده بوديم تا كمي به احوالات خانواده برسيم ولي اين كلام پدر تصميم ما را براي حضور در عمليات مرصاد محكم تر كرد و همان شب ما 6 برادر به دو قسمت تقسيم شديم. من (محمود) و حسين و احمد با يك گردان و علي و رضا و حسن هم با گردان ديگري از بچه هاي بسيجي پاكدشت راهي كرمانشاه (مرصاد) شديم. جنگ سختي بود. يادم هست گرداني كه برادرانم آنجا بودند به خط دشمن مي زدند و بر مي گشتند و بعد گردان ما جايگزين مي شد تا گردان قبلي تجديد قوا كند.
محمود در مورد لحظه با خبر شدن از شهادت برادرانش مي گويد: داشتيم سوار كاميونها مي شديم تا جايگزين گردان جلو شويم. چند باري خواستم سوار شوم ولي مي گفتند شما فعلا بمانيد...! هر دفعه به بهانه اي از سوار شدن من به كاميون جلوگيري مي شد. تا اينكه چند نفر از بچه هاي گرداني كه (رضا، حسن و علي) آنجا بودند با صورتي گرفته و نگران بدون سلام و عليك به سمت من آمدند. بعد از چند ساعت گفتند: شما ديگر لازم نيست به جلو برويد جنگ تمام شده و ما پيروز شديم ولي حسن، علي و رضا و با چند نفر ديگر از رزمنده ها با نارنجك و تيربار محاصره شده و شهيد شدند تا اينكه شهادتشان را خبر دادند.
مادر شهيدان مظفر مي گويد: يادم هست زمانيكه همسرم به تمامي فرزندان گفت كه بايد در عمليات مرصاد حضور داشته باشيد حتي دامادها هم رفتند يكي با هواپيما، يكي با اتوبوس و ديگري با قطار. فقط حسين مانده بود و قرار بود چند روز ديگر با هواپيما برود هرچند كه قلبا دوست داشتم همه حضور داشته باشند ولي زماني كه وقت رفتن آخرين فرزندم رسيد به حسين گفتم: حسين جان فكر مي كنم در اين عمليات تمام برادرانت شهيد شوند تو بمان و نرو. حسين يك نگاه شيريني به من كرد و گفت: مادر خداحافظ... و من ماندم با چهار خانواده بي سرپرست.
با اينكه دوست داشتم خودم هم در عمليات نقشي داشته باشم ولي ماندم تا عروسهاي جوان و نوه هاي كوچكم بهانه گيري نكنند و برايشان مادري كنم.
خانم اسكندري مي گويد: يك روز كه داشتم اخبار جنگ را از تلويزيون نگاه مي كردم اعلام شد: ايران در عمليات مرصاد پيروز شده است. خيلي خوشحال بودم و گريه مي كردم ولي وقتي تصاويري از خودروهاي منفجر شده و اجساد سوخته نشان دادند تنم لرزيد گفتم نكند فرزندان من جزو اين اجساد باشند و باذكر حسين(ع) و مظلوميتش در صحراي كربلا خودم را آرام كردم.
فرداي آن روز حالم زياد خوش نبود. براي همين تصميم گرفتم بروم دكتر تا معالجه شوم. چادرم را سر كردم وقتي درب حياط را بازكردم ديدم يك ماشين پيكان جلوي خانه توقف كرده است. داخل پيكان تا حاج حسين من را ديد از ماشين پياده شد. هر چند كه مادران از سلامت فرزندشان بعد از جنگ خوشحال مي شوند ولي من بلافاصله گفتم: حسين جان چرا آمدي...؟
حسين گفت: مادر جان جنگ تمام شده و ما پيروز شديم. در حال صحبت كردن بوديم كه همسرم هم از ماشين پياده شد.
شك كرده بودم كه چطور اينها با هم آمدند. وقتي كنار رفتم تا حسين داخل حياط شود ناگهان بي اختيار يقه لباس حسين را گرفتم و گفتم: حسين جان جان مادرت نگذار مردم خبر شهادت فرزندانم را به من بگويند اول تو بگو.
حسين گفت: مادر هيچ كس شهيد نشده... بعد از چند دقيقه دوباره به حسين گفتم: بگو... حسين گفت: كسي شهيد نشده ولي رضا مجروح شده و بايد به ملاقاتش برويم.
وقتي حسين اين را گفت به چشمهايش خيره شدم و گفتم: رضا شهيد شده...؟ حسين در حالي كه دستهايم را گرفته بود گفت: بله مادر شهيد شده. گفتم بگو علي هم شهيد شده؟ گفت بله. گفتم بگو حسن هم شهيد شده گفت: بله مادر و آرام آرام به داخل خانه رفتم و نشستم.
حسين گفت: مادر گريه كن. گفتم 35 سال قبل وقتي به زيارت امام حسين(ع) رفتم گفتم: يا سيد الشهدا آيا ما از زنهاي بني اسد كمتر بوديم كه در كربلا ياري ات كنيم. الان جوان دارم تا در راه تو قرباني كنم. بعد سجده كردم و گفتم: يا بانو زينب كبري (س) يا سيد الشهدا (ع) ديديد سر قولم بودم و فرزندانم را در راه تو و خداي تو قرباني كردم.
وقتي حسين خبر شهادت ولي الله قومي يكي از همسايگانمان را داد آن وقت گريستم چون ولي الله مادر نداشت.
پنج روز بعد جنازه هاي فرزندان شهيدم را به تهران دانشگاه ابوريحان پاكدشت آوردند. من به همراه همسران و فرزندان شهدا به دانشگاه رفتم. وقتي بالاي سر شهدا رسيدم به همسران و فرزندانشان گفتم: اگر گريه كنيد نمي گذارم روي ماهشان را ببينيد. به آنها گفتم عزيزانم شهادتتان مبارك. سلام مرا به مولايم حسين(ع) برسانيد...
بعد به بهشت شهداي پاكدشت (ده امام) رفتيم. من خودم وارد قبر شدم و فرزندانم را يكي يكي بوسيدم و در دل خاك به امانت گذاشتم.
و امروز دختران شهيد علي (سپيده) داندانپزشك و (سمانه) مهندس عمران است، دختران شهيد حسن (مريم) معلم و ديگري (زهرا) دانشجو است و محمد هم در دانشگاه ابوريحان مشغول به كار است. فرزندان شهيد رضا (حبيب) فوق ليسانس حقوق و شاغل در هلال احمر استان تهران است.
مادر شهداي مظفر پس از گذشت 33 سال از انقلاب اسلامي مي گويد: نسل امروز تعريفي از انقلاب اسلامي، مبارزه و شهادت در راه خدا ندارند و اين نياز به فرهنگسازي و بازگويي تاريخ انقلاب دارد و وظيفه تمام دستگاههاي دولتي است.
مادر شهيد در پاسخ به اين پرسش كه آيا رسانه ها و صدا و سيما در توليد برنامه هايي با ترويج فرهنگ ايثار و شهادت موفق بوده اند گفت: خير متاسفانه هر وقت كارشان گير مي كند چند برنامه ويژه شهدا مي سازند و چند شهيد گمنام را تشييع مي كنند در حالي كه شهدا ابزار نيستند وقتي هم كارشان تمام شد شهدا بي شهدا و فراموش مي شوند.
روزي كه رهبر انقلاب زنگ خانه شهيدان مظفر را زدند
محمود يك خاطره زيبا تعريف كرد كه برايم بسيار جالب بود. روزي كه حضرت آيت الله خامنه اي زنگ درب خانه شهيدان مظفر را زدند. محمود مي گويد: زمستان سال 1380 ساعت هفت غروب بود كه زنگ خانه ما به صدا در آمد. وقتي درب خانه را باز كرديم حيرت زده شديم. پشت درب مقام معظم رهبري بودند. با عزت و احترام ايشان را به خانه دعوت كرديم. فضاي معنوي خاصي بود. وقتي مادرم به حضرت آقا گفت سه فرزند ديگرم هم آماده شهادت هستند حضرت آيت الله خامنه اي فرمودند: امروز روز توليد علم و خدمتگذاري به مردم است به فرزندانتان بگوئيد درس بخوانند و خدمتگذار مردم باشند زيرا امروز جنگ فرهنگي و اعتقادي است.
فرزندان مرحوم محمد مظفر از اين رو به راه راست هدايت شدند زيرا به گفته مادر شهيد هر پولي كه در خانه خرج مي شد ابتدا خمس آن پرداخت شده بود و حلاليت پول براي ما اثبات بود. و از اين فرزندان حلال سه نفر شهيد شدند و آنهايي كه ماندند به دعاي خير مادر عاقبت به خير شدند. محمود در سنگر نجات جان انسانها در هلال احمر و حسين كه قبلا وزير آموزش و پرورش دولت هشتم بود امروز عضو مجمع تشخيص مصلحت نظام است ولي همچنان روحيه ايثارگري دارد و زندگي ساده و بي آلايشي را دنبال مي كند.
--------------------
گفتگو از سيد هادي كسايي زاده
انتهاي پيام
نظر شما